يکشنبه ۴ آذر
تاوان سکوت 4
ارسال شده توسط سامان سعیدی در تاریخ : دوشنبه ۲۵ شهريور ۱۳۹۲ ۰۴:۱۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۰۳ | نظرات : ۴
|
|
رسیدیم خونه مادرم گفت: سامان برو خونه زهرا خانم بخواب آرزو هم میاد پیش ما میخوابه........
گفتم :مادر جون میدونی که صبح کنفرانس دارم باید برم درسامو بخونم....
گفت: خوب بهتر ، برو اونجا کتاباتم ببر تنهایی بهتره ، راحتتر درس میحونی کسی هم مزاحمت نمیشه،غر نزن دیگه بیا کتاباتو ببر و اونجا درساتو بخون .......
رفتم بالا کتابامو برداشتم که برم خونه زهرا خانم ارزو هم گفت: منم میام لباسامو ور دارم...
گفتم اه ........تو برو لباساتو بیار منم بعدش میرم..
مادرم گفت: چته سامان ......
گفتم :هیچی خسته ام .......
ارزو با سعید داداش کوچیکم رفتن و لباسای ارزو رو ورداشتن اوردن خونه ما منم بعدش کلیدو از ارزو گرفتم رفتم خونشون.....
سعید که کلاس چهارم بود رابطش با آرزو بسیار خوب بود... در واقع همدست آرزو بود...
تو پذیرایی نشستم و رفتم از از تو یخچال اب خوردم میوه ها رو هم اوردم دم دستم گذاشتم.......
فضولی نمیذاشت درس بخونم........
میخواستم برم تو اتاق ارزو یه کاری کنم تلافی کارشو دربیارم.........
بالاخره رفتم دم در اتاق ارزو .....
دیوانه یه کاغذ زده بود جلوی در اتاقش که توش نوشته بود(( ورود سامان فضول ممنوع))
منم کاغذو پاره کردم و رفتم پائین اخه اتاقشو قفل کرده بود...........
یه ساعتی مشغول درس خوندن شدن........
کاملا تو حس درس خوندن بودم که احساس کردم یه کسی تو خونه است..
یه نگاه به اطرافم کردم و دوباره مشغول درس خوندن شدم.......
یه دفعه تلویزیون خود به خود روشن شد..........
داشتم کم کم میترسیدم......
ولی به روی خودم نیاوردم..........
ولی زیر چشمی همه چی رو میپائیدم........
یه دفعه از تو شیشه زیر تلویزیونی دیدم ارزو تو خونه است و گوشه اشپزخونه قائم شده و کنترل تلویزون تو دستشه.....
داد زدم که این خونه جن داره......
فکر کنم دوستای ارزوی دیونست...........ارزو هم مثل دوستاش دیونست ..
بنده خدا تقصیر نداره......
همین اجنه ها رفیقشن که یه تختش کمه.....
یه دفعه داد زد دیوونه تو و اون قیافته....
اومد کنارم واساد منم دراز کشیده بودم...........
گفتم اومدی منت کشی.....
عمرا باهات اشتی کنم من کلا با دیوونه ها قطع رابطه کردم.....
گفت ببین سامان دیوونه برات شام اورده بودم که گشنه نخوابی......
حالا که اشتها نداری شامو میبرم......
گفتم لوس نشو شامو بده خیلی گشنمه....
گفت برو با همون اجنه ها شام بخور...........
درو بست و شامو با خودش برد.....
منم گشنه خوابیدم......
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و رفتم خونه که لباس بپوشم و برم کنفرانسمو بدم........
رفتم تو اتاقم دیدم سعید اونجا خوابیده با تیپا بیدارش کردم گفتم برو اتاق خودت.....اینجا چیکار میکنی
گفت ارزو تو اتاقم خوابیده مامان گفت بیام اینجا ....گفتم خوب بخواب.........
رفتم سراغ لباسام دیدم همش لکه داره....همش کثیفه.........یا چروکه..........
گفتم مادر جون این لباسا که همش کثیفه....
گفت دیروز همشونو شستم ، مگه تو با لباسات چیکار میکنیکه به این زودی کثیف میشن..........؟
گفتم من اصلا اینارو نپوشیدم.........
گفت حتما یادت نیست کسی که لباسای تو رو نمیپوشه........
گفتم اخه من که نمیتونم با این لباسا برم سر کلاس..........امروزم باید حتما برم...........
گفت مادرجون نمیشه که بشوریشون.. با یکیشون برو دیگه..
ولی واقعا لباسا کثیف و لکه لکه شده بودن..........
نمیشد بپوشیشون.........
داشتم با سعید جر و بحث میکردم که چرا لباسامو کثیف کردی که ارزو از اتاق سعید اومد بیرون و گفت میخوای لباسای منو بپوش برو کلاس...
گفتم ارزو کار تو بوده ...
گفت تو زود همه چی یادت میره حتما داشتی حمالی میکردی لباسات کثیف شده یا تو بیمارستان که رفتی دستشویی لباساتو کثیف کردی ....
منم با خشم داشتم نگاش میکردم....
یه نیش خند عجیبی زد و رفت معلوم بود کار خودشه.........
منم اون روز به کنفرانسم نرسیدم........
ولی تلافی کارای ارزو رو سر سعید دراوردم........
منتظر بودم تا ارزو رو یه جایی گیر بیارم و تلافی کنم..........
میدونستم ارزو کلاس زبان میره........
......
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۲۵۴ در تاریخ دوشنبه ۲۵ شهريور ۱۳۹۲ ۰۴:۱۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.