جمعه ۲ آذر
قصّه عسلی و باباش (rap )
ارسال شده توسط جاسم ثعلبی (حسّانی) در تاریخ : چهارشنبه ۶ شهريور ۱۳۹۲ ۲۱:۲۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۰۵ | نظرات : ۷
|
|
اهای خدا (rap)
سلام دخترم . سلام بابا.
دخترم چرا اینطوری شدی؟
بابا من می ترسم .چرا می ترسی عزیزم.
اونا به من گفتن تو من با خودت می بری!
نه عزیزم این کار نمی کنم .کی بهت گفته.
کی شما رو ترسونده .
بابا ، مامان و پدر جونم!
عزیزم من اومدم فقط ببینمت !
اونا دروغ می گن.
هر وقت بزرگ شدی
می فهمی که چقدر دوست دارم .
خوب حاجی اومدم دخترم را طبق نامه دادگاه ببینم.
نه آقا مادرش سر کاره و ایشون هم کلاس زبان داره
غیبت نمی کنه .
و نمی ذارم با شما بره دوست دارید ببیایید تو خونه ببینید.
حاجی شما چه قانونی دارید حتی نامه دادگاه رو قبول ندارید؟
خیلی خوب دخترم من میرم حالا حالا ها منُ نمی بینی
منتظرت هستم تا بزرگ بشی عزیزم بای!
اهای ، اهای، اهای، خدا
چه کنم ، با این پیرِ بلا
دخترم ازم گرفت ، چراااااا
عدالت در جهان ، کجا ، کجااااا
میگه برو ، کارت ، ندارم
من پدرشم ، ارزش ، ندارم
نمی ذارم ، با تو ، بره ، بیرون
خونه ی من ، براش ، شده ، زندون
همش نگو، ملاقات، ملاقات
گم شو برو ، با این ، لباسات
بچه هم سر به زیر و ، نالاونه
اینجا غم، چقدر ، فراونه
اشک از رخش ، زده بیرون
دوست داره بیاد ، ترس داره از ، همون
می ترسه ، جایی ، نداره
یادش رفته ، باباش ، خونه ، داره
برادر و خواهر ، منتظرشن
تو آسمون بی غم، عاشقشن
چشم عسلی، شده ، داغون
توو پشت ماشین ، شده ، پنهون
از دورادور ، نگاه ، می کنه
زندگیش و به سختی ، می خونه
بابا دلش شده ، آتش فشان
دعوا و درگیری ، با اشک ، و زبان
فایده نداره ، این همه ، بی کسی
شکایت ، درگیری ، و دلواپسی
زمونه چقدر ، بی رحم شده
دل عسل و همش ، زخمی شده
شبا بیداره ، خوابش ، نبرده
بی پدر موندن ، خیلی ، درده
ترک بر داشته ، دیوارِ ، قلبم
با این بارونِ ، پر از ، نم نم
شکسته قلبی ، تو کنارشِ
دریده یه دل ، تو دیارشِ
عزرائیل بشم ، جون ، بگیرم
این پیر کچل ، داغون ، ببینم
خون کثیفی ، در رگ ، هاشه
عشق و دوری و درد ، بالا ،شه
منتظرش هستم ، تا چند ، سالی
بزرگ میشه میفهمه ، این ، سئوالی
خدا خوب دردمُ ، دیده
گلی کنارش ، زیبا ، کشیده
با اون قیافه ی ، صد بار ، شکسته
دل بابایی رو ، به زنجیر ، بسته
نمی دونه ، چی بکنه ، از فراقش
دردش هزار تیکه ، قلبِ داغش
مادر بی عقلش که تو ، خوابه
دخترش می بینه ، توی ، ماهی تابه
اهای خدا ، به دست تو ، سپردم
دلم داغون شد ، با دیدنش ، که ، مُردم
جاسم ثعلبی (حسّانی) 30/04/91
این قصه حقیقت داره و طبق درخواست یکی از دوستان سروده ام.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۱۴۶ در تاریخ چهارشنبه ۶ شهريور ۱۳۹۲ ۲۱:۲۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.