ــ مامان، تو را خدا بیا بریم از نمایشگاه دیدن کنیم.
ــ بیا بریم دختر، چه وقت نمایشگاهه؟ هزار جور کار دارم...
ــ میگن موز ه اش خیلی قشنگه، دوستام رفتن دیدن هی برای هم تعریف می کنند دل من آب میشه! بلیطش هم ارزونه ، فقط هزار تومنه جان من ماما...
ــ بچه چرا حرف حالیت نمیشه، اصلا" پول ندارم می فهمی؟
ــ خیلی خوب نخواستم، همیشه یک چیزی را بهانه می کنی که...
ــ خدا بگم چیکارت کنه، بیا خبر مرگم بریم اما... نه، تو اصلا" کارت نباشه.
آقا یک دونه بلیط لطفا"
ــ خانم شما دونفرید دو تا بلیط باید بگیرید.
ــ آقا این تابلو چیه پس؟ مگه ننوشته افراد بالای هفت سال بلیط تهیه کنند؟
ــ دختر خانم چند سالشونه؟
ــ شش سال
ــ ولی بهشون نمیاد شش ساله باشن!.
ــ آقای گرامی من مادرشم اونوقت شما سن اونا به من می گید؟
ــ ببخشید خانم، بفرمایید اینهم یک بلیط ، هزارتومان.
***
در دفتر نظرات نماشیگاه نوشته شده بود:
من خیلی ناراحتم!. امروز مادرم دروغ گفت. برای آنکه پول نداشت بلیط بخرد به آقای بلیط فروش گفت که من شش سال دارم. در حالیکه من هشت ساله وکلاس دوم هستم. برای اینکه به نمایشگاه که به شهدا و رزمندگان تعلق دارد ضرر نزده باشیم هرچه پول خرد داشتم در صندوق کمک های مردمی که در یکی از غرفه ها، از زمان دفاع مقدس مانده بود ریختم. خدایا مادر مرا ببخش که بخاطر من مجبور شد دروغ بگوید.