استاد "مصطفی علیپور" شاعر گیلانی، در سال ۱۳۴۰ خورشیدی در شهر تنکابن به دنیا آمد.
تحصیلاتش را تا دیپلم در زادگاهش به پایان رساند و بعد برای مقطع کارشناسی به دانشگاه تبریز و برای مقطع کارشناسی ارشد به دانشگاه فردوسی مشهد رفت و موفق به اخذ مدرک در رشته ادبیات فارسی شد.
مصطفی علیپور سرودن شعر را از دبیرستان آغاز نمود ولی از سال ۱۳۶۳ به طور جدی به سرودن شعر پرداخت.
او با گروههای مختلفی همکاری و مسئوولیت داشته است از جمله: همکاری با وزارت ارشاد، کارشناس و معلم مدرس شعر و ادبیات در بنیاد شهید، مدرس شعر و نقد ادبی مرکز دانش و پژوهان شاهد، کارشناس بررسی کتاب در حوزه هنری و عضو کمیته کارشناسی بررسی کتاب در مرکز آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودک و نوجوانان.
◇ کتابشناسی:
- از گلوی کوچک رود - برگزیده شعرهای ۷۰-۶۵ - چاپ ۱۳۷۳
- هفت بند مویه - ۱۳۷۷
- گزیده ادبیات معاصر - مجموعه شعر - ۱۳۷۸
- در چهار راه نارنج - دفتر شعر.
- صوفیان شهید (روایتی از زندگی و اندیشههای اجتماعی حلاج، عین القضات و سهروردی)
- ساختار زبان شعر امروز (پژوهش در واژگان و ساخت زبان شعر معاصر) - ۱۳۷۸
- می تروار مهتاب (مقدمهای بر زیبایی شناسی تصویر و زبان شعر نیما) - ۱۳۷۰
- حلاج (روایت تحلیلی زندگی حسین بن منصور حلاج) - ۱۳۸۰
- عینالقضات همدانی - ۱۳۷۸
- از همدان تا صلیب (روایت تحلیلی زندگی و اندیشهی عینالقضات همدانی) - ۱۳۸۰
- ساختار زبان شعر امروز. (نقد ادبی)
- پیراهن اردیبهشت. (دفتر شعر)
- در جستجوی شعر (مجموعه نقد و گفتگو و...)
و...
◇ ︎جوایز و افتخارات:
- جایزه شعر شهادت برای مجموعه شعر "از گلوی کوچک رود".
- تقدیر شده از سوی وزارت ارشاد برای کتاب "هفت بند مویه" در سال ۱۳۷۹.
- جایزهی کتاب سال معلم برای کتاب "هفت بند مویه" در سال ۱۳۸۰.
- مقام دوم نقد ادبی کشور برای کتاب "ساختار زبان شعر امروز".
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[مترسک]
مثل سکهای شب ایستاده است
روی استخوان چوبیاش
و تمام خویش را به باد داده است
او با هر که میرود
از مقابلش
احترام میکند
هم به آن که چنگ میزند به او
هم به آن سنگ میزند به او
سلام میکند
قلب او اگر چه چوبی است
هر چه هست
روشنی و خوبی است
شب که میرسد
با تمام خود
در سیاهی سکوت
چشم میشود
شب که میرسد
خشم میشود
او نگاهبان خاطرات زندگی است
پیشمرگ دوستی
در مخاطرات زندگی است
صبحدم که آفتاب تیغ میزند
سایهی تکیدهاش
تا صلات ظهر روی خاک دیدنی است
شامگاه
شیون کلاغهای پیر
روی شانههای خسته و شکستهاش
شنیدنی است
گاه گاه
گرچه مثل سایهای مخوف
با شتاب
از برابر نگاهتان عبور میکند
هیچ هم نباشد
این غریب
دست کم گرازهای وحشی سیاه را
از برنجزارهای سبزتان
دور میکند.
(۲)
[تو...]
نظر ز راه نگیرم مگر که باز آیی
دوباره پنجرهها را به صبح بگشایی
تمام شب به هوای طلوع تو خواندم
که آفتاب منی! آبروی فردایی
تو رمز فتح بهاری، کلام بارانی
تو آسمان نجیبی، بلند بالایی
چه میشود که شبی ای نجابت شرقی!
دمی بر آیی و این دیده را بیارایی
به خاک پای تو تا من بگسترم دل و جان
صبور سبز! بگو از چه سمت میآیی؟
هجوم عاصی طوفان به فصل غیبت تو
چه سروها که شکسته و چه ریخت گلهایی.
(۳)
دل پاییزیم را برگ و بر نیست
به جز مشتی ز خوناب جگر نیست
دلم را حفظ باید کرد یاران
دل من یک دوبیتی بیشتر نیست.
(۴)
[انتظار]
آن قدر گم شدی
تا چون درخت
هر که صدایش
سبز و بلند بود
خاموش و ناپدید شد
از بس نیامدی
تا "انتظار"
در چشمهای من
در گیسوان هر چه به جز تو
- سپید شد...
(۵)
[موعود]
ساده است اگر بهار
جنگلی سترگ را
برگ و بر دهد
یا پرنده را
ز شاخهای به شاخهی دگر سفر دهد
من در انتظار آن بهار گرم و بیقرار و آفتابیام...
میرسد
-مرا عبور میدهد ز روزهای سخت
خاک را پرنده میکند؛
سنگ را درخت...
(۶)
خاک بود و غربت و عطش
خاک بود و التقای زخم گل ماه پله پله مینشست
قطره قطره میچکید
در تنم هزار شب نشسته بود نه ظهور سادهای که روشنم کند
نه نسیم خواهشی که وسعتم دهد
وحشتی غریب بود
کوه را گریستم
زخم را به رودخانه ریختم
اسب را صدا زدم صبح شد
وزید باد
دوست، مثل یک بغل طراوت از غبار جادهها رسید
در برابر هجوم سایه قد کشید
سمت سبز را اشاره کرد
بیدرنگ آسمان پرنده را درخت او عشق را به خویش راه داد
لحظهای مرا پناه داد
خلوتم به موج ره گشود
ریشهام به آفتاب راه یافت
مثل نقطهای قشنگ منتشر شدم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی