بسم الله الرحمن الرحیم
در مطالعه ی آثار برخی از بزرگان شعر و ادب فارسی مانند حضرت مولانا به مصاریعی برمیخوریم که دارای بار موسیقی هستند ولی فاقد معنا
این مصراع ها با نگرش هایی مثلا فرمالیستی، فرا خرد یا زائوم نامیده میشوند.
این مصاریع هم ارتباط مستقیم با ناخودآگاه شاعر دارد هم آشنازدایی برای مخاطب هرچند آشنازدایی که شاید مخاطب را در آن راهی نباشد.
این فراخرد گویی مثلا در مولانا که پس از مواجهه با شمس رخ داده به حدی تاثیر گذار است که از مولوی باوقار کسی ساخته که دیگر دانشجویان و مریدانش هم نمیتوانند از او بهره ببرند و به قول خود مولانا
سجاده نشین باوقاری بودم
بازیچه ی کودکان کویم کردی
اصطلاح زائوم از زبان روسی وام گرفته شده است و حاصل ترکیب دو واژه ی زا (za) به معنای ورای و (um) به معنای عقل و خرد است.
به باور برخی از صاحبنظران در حوزه ی ادبیات فارسی هرچند زائوم ها نوعی آشنازدایی محسوب میشوند ولی این آشنایی زدایی هدف شاعر نیست و فقط در ناخودآگاه وی رخ میدهد.
استاد محمد رضا شفیعی کدکنی در کتاب رستاخیز کلمات به این مبحث ورود کرده و ساختار آشنازدایی مولانا را در زائوم ها بررسی میکند.
نمونه هایی از این ابیات را در شعر مولانا ملاحظه بفرمایید :
آن وع وع زغ چه زند راه قزغ زغ
کاندر جزغ زغ به جهان احمق قیقی
بر مک مک لک لک نتواند به سمک لک
در حضرت آن شاه زدن وق وق قیقی
شمس الحق تبریز که دل ها زتو زارند
شیدایی قو قو همه در نفرق قیقی
در این مصاریع مولانا از آن نظام ساختارمند خود عدول کرده اما این آشنازدایی برای عوام و شاید برای خواص هم نیست و چیزی در ناخودآگاه شاعر روی داده است.
گفتنی است همه ی این ابیات هنجار گریز، موسیقایی و وهم آلود هستند.
ادامه ی مطلب در پنجره ی سبز
#سید_هادی_محمدی
پی نوشت :
منابع در آخرین جلسه ی دروس عنوان می گردد
تقدیم به همه ی نابیون عزیز
دیشب که نبودی تو، دیوار، سَرم سُر خورد
سرگیجه ی پنهانی، با قُرص کمی بُر خورد
هر جزر و مد سیگار بر خاطره ها پا داد
یک مثنوی نارس در متن غزل جا داد
لعنت به نَخِ بعدی، لعنت به پُک آخر
سَکّوی لبم زخمی، از تاولِ هر باور
بعد از تو علی ماند و حوضی و کمی شب بو
بی پرسش و بی پاسخ، آشفته دلی ترسو
بعد از تو تمام من در گافِ همین بازی
آبستنِ یک تاس است ، تا بُرد بیندازی
با نعره ی گیتارم، روی نُت بیمارم
قَلاده رها کرده، ته مانده ی خودکارم
آدم شدنم کافی است، ای سیب، پریشانم
یک واژه بدون حرف ، دندانه ی انسانم
خالی تر از آنم که، هورتم بکشی از دور
قَندیل خطرناکم، در گونه و اشکی شور
نارنجک بی ضامن، یک بُمب پر از خوشه
در سایه ی صلحی که، جا مانده دراین گوشه
آینده ی تاریکم، از فاصله های زرد
یا پیرزنی خسته با چارقدی از درد
من باور تو بودم، پیغمبر قرآنت
بین تو و دیروزم در قصه ی پایانت
در ثانیه ای خاموش این عقربه ها مُردند
تابوت نبودت را بر دوش من آوردند
پشت سر این رفتن، یک سرفه ی یاسینم
یک شعر پدرمرده، با لقمه ی آمینم
اعدام خودم قطعی ، در توطئه های دار
لولای ِ رَگم زخمی، مابین در و دیوار
ای توبه ی در رفته، از لای سرانگشتم
جای دو سه خط مُهری، در حادثه ی پشتم
ای دور کمی نزدیک بانوی عروسکها
این نقشه ی قُمری بود، در مرگ مترسک ها
ای شعبده ی خاموش تردستی تکراری
یک بستر و صد جا پا، توضیح مگر داری؟
ای قُطب نمای خیس، فانوس بدون نفت
دریای پر از عشقم از حوصله ات سر رفت
ای پنجره ی دلباز روی همه ی مردم
شیطان به صدا آمد در حافظه ی گندم
ای گرگ پلاسیده در پوسته ی چوپان
دندانِ گره خورده در لاشه ی هر حیوان
ای مرگِ پس از مُردن، در برزخ صد هذیان
ای فال لگد خورده ، در کودکی فنجان
ای شایعه ی مشکوک زیر تبر بهتان
آرامشِ پیراهن در قوم بنی عریان
ای توده ی افیونی در نشئه ی هر بافور
تنبیهی فرمانده با یقلوی و کافور
ای دود خمار آلود ، در کام فراموشی
ای ذهنِ روان گردان، در خلسه ی بیهوشی
ای دایره ی ناقص، هذلولی سرگردان
کم کن نوسانت را، از دست و دلِ لرزان
ای بغض فرورفته در طالع اقیانوس
در معده ی هر ماهی، گندیده ی اختاپوس
آن فاتحه را قی کن، در اول خمیازه
ها کن سرطانت را بر مشتری تازه
#سید_هادی_محمدی