شنبه ۱ دی
تلخیصی بر کتاب دختر انار
ارسال شده توسط لیلا طیبی (صحرا) در تاریخ : دوشنبه ۱۱ تير ۱۴۰۳ ۰۵:۱۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۶ | نظرات : ۰
|
|
کتاب "دختر انار" نوشتهی خانم "ایشا سعید"، با ترجمهی خانم "فاطمه پارسا" است.
چاپ اول این کتاب در ایران به سال ۱۳۹۷ خورشیدی، توسط انتشارات پرتقال در ۲۱۱ صفحه بوده است.
خانم "ایشا سعید" (Aisha Saeed) نویسنده، معلم و وکیل کانادایی-پاکستانی است، که در برنامههای مختلف تلویزیونی حضور دارد و همینطور چندین کتاب برای کودکان و نوجوانان تألیف کرده است.
خانم "ایشا سعید" نویسندهی پرفروش در نیویورک تایمز است. وی WRITTEN IN STARS را نوشت (کتابهای پنگوئن / نانسی پولسن ، 2015) که به عنوان بهترین کتاب سال 2015 توسط Bank Street Books و کتاب انتخاب سریع YALSA برای خوانندگان ر سال 2016 معرفی شد. او همچنین نویسنده رمان نوجوانان AMAL UNBOUND (کتابهای پنگوئن / نانسی پائولسن ، 2018) تابستان 2018 است. او همچنین یک کتاب تصویری آینده BILAL COOKS DAAL (Simon & Schuster / Salaam Reads، 2019) دارد. ایشا همچنین یکی از موسسین مؤسسات غیرانتفاعی است که ما به کتابهای مختلفی نیاز داریم. وی در MTV ، هافینگتون پست، NBC و بی بی سی نمایش داده شده است، و نوشته های وی در انتشاراتی از جمله ژورنال ALAN و Orlando Sentinel ظاهر شده است.
این کتاب پرفروش نیویورکتایمز در سال ۲۰۱۸ میلادی، نامزد کتاب منتخب گودریدز برای نوجوانان بوده و توانسته محبوبیتی جهان به دست آورد.
مخاطب اصلی این کتاب نوجوانان هستند اما مطالعه آن برای بزرگسالان هم تجربهای بهیادماندنی خواهد بود.
▪جوایز و افتخارات کتاب دختر انار:
- پرفروشترین اثر نیویورکتایمز
- نامزد کتاب جایزه گودریدز برای نوجوانان (۲۰۱۸)
- نامزد جایزه کتاب نوجوانان ربکا کودیل (۲۰۲۱)
و...
■□■
"امل" دخترک نوجوان فقیر ۱۲ سالهایست، که شخصیت اصلی رمان است، او که در یکی از روستاهای پاکستان به دنیا آمده است، دهکدهی کوچک امل به اندازهی یک نقطه روی نقشه هم نیست. اما امل عاشق یاد گرفتن است و مدرسه را دوست دارد، همیشه در مدرسه میماند و به معلم کمک میکند. او تشنهی خواندن و ياد گرفتن و عاشق شعر خواندن و نوشتن است. رویای امل این است که بتواند در آینده معلم شود.
مادر امل بعد از به دنیا آوردن چهار دختر، افسردگی گرفته است و همیشه خودش را در اتاق حبس میکند، و امل چنان تمام دخترهای بزرگ خانواده، مجبور است بخش بزرگی از مسئولیتهای خانه را انجام دهد و از بچههای کوچکتر مراقبت کند. این کارهای روزمره زندگی به تنهایی سخت هستند، اما شرایط برای امل که رؤیای معلم شدن دارد سختتر است. با وجود همه چالشها، شرایط زمانی به هم میریزد که امل به یکی از اعضای خانواده ثروتمند روستا، بیاحترامی میکند و آنها برای تنبیه مجبورش میکنند تا بهعنوان خدمتکار در خانهی آنها کار کند.
امل مضطرب است و نمیداند در آینده چه اتفاقی میافتد، اما سختیهایی که قبل از این در زندگی داشت به کمکش میآیند. او تصمیم میگیرد از شرایط به نفع خودش استفاده کند و برای رسیدن به رؤیای معلم شدن بجنگد. این دختر شجاع میداند با وجود نفوذی که این خانواده ثروتمند در روستا دارد، نمیتواند به خواستهی خود برسد برای همین تلاشی پنهانی و زیرکانه را برای آگاه کردن اهالی روستا، نسبت به حق و حقوقشان آغاز میکند...
▪در بخشی از کتاب دختر انار میخوانیم:
(۱)
صبحانهی مادرم را آماده کردم و وارد اتاقش شدم. آفتاب میان آسمان میدرخشید ولی پردههای اتاق هنوز بسته بودند. نوزاد، کنار مادرم خواب بود.
تا الان، نُه روز بود که به مدرسه نرفته بودم. حال مادرم هنوز بهتر نشده بود. حالا میتوانست از اتاقش بیرون بیاید و برای خودش یک لیوان آب بریزد. حتی دیشب هنگام شام، با اینکه میلی به غذا نداشت، پیشِ ما در حیاط نشست. اما روند بهبودیاش کُندتر از چیزی بود که انتظار داشتیم. هر چه روزهای بیشتری به مدرسه نمیرفتم، بیشتر از درسهایم عقب میافتادم.
گفتم: «براتون صبحانه آوردهم. املت رو با پیاز درست کردم. همون جوری که دوست دارین.»
گفت: «بذارش روی میزِ کنارِ تخت.»
گفتم: «اما، باید غذا بخوری تا دوباره جون بگیری.»
«به نظرم هنوز باید استراحت کنم.»
میدانستم که باید کنار مادرم بنشینم و به غذا خوردن تشویقش کنم، ولی این روزها او اصلاً به حرف من گوش نمیکرد. به پنجره نگاهی انداختم. پرتوهای نور از پشت پردهها دزدکی به داخل اتاق سرک میکشیدند.
«من دارم میرم بازار. زنجبیل و فلفلمون تموم شده. حفصه میگفت براشون یه بار از اون بیسکویتهایی رسیده که شما دوست دارین. براتون چندتا میخرم.»
(۲)
دواندوان از حیاطِ شنیِ مدرسه گذشتم تا به سیما و حفصه برسم. خورشیدِ سوزان بر سرمان میتابید و چادر و موهایم را که زیر آن پنهان بود، گرم میکرد.
حفصه غرغرکنان گفت: «میخوام یکی از اون زنگها که تلویزیون نشون میده برای خانم سعدیه بخرم. میدونین کدوم رو میگم؟ از همونها که وقتی کلاس تموم میشه زنگ میزنه.»
من اعتراض کردم: «ولی همیشه که تا دیروقت توی کلاس نگهمون نمیداره.»
حفصه گفت: «هفتهٔ قبل رو یادته؟ هی دربارهٔ صور فلکی حرف زد و حرف زد. وقتی رسیدم خونه، برادرهام لباسهاشون رو عوض کرده بودن و نصف مشقهاشون رو هم نوشته بودن.»
پرسیدم: «ولی به نظرت جالب نبود؟ اینکه وقتی گم میشیم ستارههای آسمون کمک میکنن راهمون رو پیدا کنیم و این همه داستان قشنگ دربارهشون هست؟»
حفصه گفت: «آخه وصل کردنِ چندتا نقطه توی آسمون به چه درد من میخوره؟ من میخوام اولین دکترِ خونوادهمون باشم، نه اولین ستارهشناس.»
من و حفصه خیلی وقت بود که با هم دوست بودیم. از زمانی که او را نمیشناختم چیزی به یاد نمیآوردم. ولی وقتی اینطور حرف میزد اصلاً درکش نمیکردم. برخلاف حفصه، من میخواستم همهٔ دانستنیها را بدانم؛ مثلاً اینکه هواپیماها با چه سرعتی حرکت میکنند؟
چرا بعضی از آنها دنبال خودشان ردی شبیه ابر باقی میگذارند و بقیه اینطور نیستند؟
کفشدوزکها هنگام بارانهای شدید کجا میروند؟
راه رفتن در خیابانهای پاریس۹ یا نیویورک۱۰ یا کراچی۱۱ چه حسی دارد؟
چیزهایی که نمیدانستم آنقدر زیاد بودند که اگر همهٔ زندگیام را هم وقف یادگیری میکردم فقط میتوانستم ذرهای از آنها را یاد بگیرم.
حفصه پرسید: «مامانت حالش چهطوره؟ مادرم میگفت کمرش درد میکنه.»
گفتم: «بدتر شده. دیروز اصلاً نمیتونست از رختخواب بیرون بیاد.»
حفصه گفت: «مادرم میگفت این نشونهٔ خوبیه. کمردرد یعنی بچه پسره. میدونم که اگه پسر باشه پدر و مادرت خوشحال میشن.»
گفتم: «برادر داشتن خوبه.»
✍ #لیلا_طیبی (صحرا)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۸۷۸ در تاریخ دوشنبه ۱۱ تير ۱۴۰۳ ۰۵:۱۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.