تلفن خانه زنگ خورد پدر بود گفت که کاری پیش آمده و امشب دیر به خانه می آید ومن نمیدانم چرا دلم گرفت مثل اینکه قلبم دیر آمدن پدر را بهانه ای برای خود کرد تا مثل غروب آفتاب رنگ غم به خود بگیرد آنگونه که انگارچیزی را گم کرده ام یا از سفری جا مانده ام میخواستم کمی تنها باشم و غصه بخورم،مثل اینکه دلم میخواس من هم ماه یا ستاره ای در آسمان بودم، دور از پلیدی های این کره ی خاکی.
مثل همیشه برای دلگرمی سراغ صندوقچه پدربزرگ رفتم هرچند او دیگر زنده نبود و همین صندوقچه اش یادگاری او برای من مانده بود، صندوقچه را باز کردم کتاب های قدیمی،دفتر شعر ،رادیو قدیمی سیاه،چرکه ی مغازه اش،ساعتش،جانماز و تسبیحش،همه بوی و رنگ پدربزرگ به خود گرفته بودند و لابه لای وسایل هایش، شمعی که دورش پارچه ای رنگی پیچیده شده بود توجه من را به خود جلب کرد گویا شمع داستانی در خود پنهان کرده بود،با خودم گفتم شمع اینجا بماند و بپوسد که چه؟شیطنت ام گل کرد و شمع را برداشتم و به ایوان خانه رفتم
تا شمع را روشن کنم،تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود ،ماه میدرخشید وتصویر زیبایش بر روی آب زلال حوض افتاده بود و ستارگان آسمان در حال رقص بودند گویی در آسمانها مهمانی ای برگزار شده بود.
شمع را آرام از لای پارچه ی رنگی اش برداشتم و روشنش کردم و خیره به شمع شدم تا داستان پنهانی اش را از زبان خودش بشنوم با خودم فکر می کردم چ رازی در اینگونه سوختن شمع هست؟و اگر مانند انسان جان داشت چقدر زندگی سخت ولی باشکوهی میتوانست داشته باشد یاد شعری افتادم که پدر بزرگ برایم میخواند و من آرام همان شعر را زیرلب زمزمه کردم(دوست دارم شمع باشم و در دل شب ها بسوزم ،روشنی بخشم به جمعی و خود تنها بسوزم).
همچنان شمع میسوخت و من به تماشای شمع بودم،نسیم بهاری یواشکی کنار ایوان میچرخید و از لابه لای موهایم چرخی میزد،همچنان که من و شمع و نسیم بودیم پروانه ای آمد و آرام دور شمع چرخید،حواسم پرت پروانه و بال های رنگارنگش شد،به پروانه که نگاه میکردم انگار میخواست سخنی به شمع بگوید، انگار عاشق شمع بود.
پروانه دور شمع میچرخید و میچرخید،و شمع همچنان در سکوت میسوخت و نور افشانی میکرد،با خودم گفتم پروانه حق دارد عاشق شمع باشد چرا که شمع زندگی باشکوه اما کوتاهی دارد،با خودم میگفتم بعضی انسان ها هم مثل شمع هستند،کوتاه ولی زیبا زندگی میکنند آرزو کردم کاش من هم شمعی بودم و پروانه ها دورم میچرخیدند،با خودم میگفتم پروانه ها هم زیبا هستند که قدر شمع را میدانند و اینگونه عاشق شمع میشوند در این فکر بودم که دیدم شمع کم کم در حال تمام شدن هست و پروانه گوشه ای کنار شمع نشسته است و دیگر چرخی نمیزند با خودم گفتم شمع که دیگر در حال تمام شدن هست بگذار فوت کنم تا خاموش شود که مبادا بال های زیبای پروانه بسوزد،در قلبم به شمع مهربان پدر بزرگ ام بدرود گفتم و خاموشش کردم ولی پروانه همچنان دیگر چرخی نمیزد انگار جان شمع و پروانه به هم بسته شده بود.
غمی از جنس جدایی قلبم را درید با خودم میگفتم واقعا پروانه ها چقدر زیبا هستند که ناگهان مادرم صدا کرد:زهرا،زهرا،بیا پدر به خانه آمد،با خود گفتم بگذار پروانه را راهی کنم برود ولی ناگهان دیدم پروانه دیگر تکان نمیخورد انگار که داشت جان میکند در دلم دوباره زمزمه کردم که ای کاش انسان هم مانند شمع یک روز عمر داشت اما در کنار پروانه اش...