این یک سوال نیست که بخواهی جواب آن را به احتمال زیاد به کشمکش سکوتت بیاوری
به نحوی غیر موجه برای من روشن تر از هیجانت یک ماه سر عیش خطای خود باش
به اندازه کافی آیا مجرم دل خویش نبوده ای گاهی عقده از دلت که بر می خیزد بدون شک آدم تازه ای می شوی
دل تپنده ات را کنار بگذار وبرای من روشن تر از یک سوال پتکی بر سرم فرود بیاورگاهی جمجمه چندین سال را در اعماق خاک وجودش را به اندازه فهم تو رستاخیز یک سوال می کند
پیداست مهربان تر از یک رنجشی
پیداست تاب نخورده سرت نقاب چهره ات را می سوزانی
آنقدر گسیخته وار سرت را دور دستت نچرخان
گاهی به تفصیل شبیه آدمی می شوی که تمام نوشته هایش را در سند دیوانگیش می نگاشت
گاهی به شرح ناکافی می خواهی متقاعد شوم که احساس صحنه آخر این تله دیوانگی باشد به تردید صبح روز بعد از قبل خود تحمل پنجره ها را آه کشان مشتاق غروب محاط شده همه چیز مجهول خود می کنی
پرسه می زنی در صبح وقتی سوال پشت سر هم پونه ها را به سمت جنون باغچه می کشاند
دلداده رویای واکس زده می شوی آنچنان که برق از سرت نپردهمه را مقصر روی میز یادداشت خود در جمله ای ناخوش وبا لحنی به ظاهر اندیشناک در لبخند توهم بر آمیز خود می کنی
ناگهان سرنوشت یک سوال تمام بدنم را می لرزاند آری می لرزاند
با احترام استاد محمدرضا آزادبخت
تقدیم به هیئت منصفه احساس پس از قرائت سوال و سرنوشتش