سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        علیرضا نوری شاعر همدانی
        ارسال شده توسط

        لیلا طیبی (رها)

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ ۱۲:۴۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۳ | نظرات : ۱

        آقای "علیرضا نوری"، شاعر، نویسنده و عضو «کانون نویسندگان ایران» زاده‌ی سال ۱۳۵۴ خورشیدی، در همدان است.
        وی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات دارد و مدرس دانشگاه است.

        ▪کتاب‌شناسی:
        - دلقک‌ها گریه می‌کنند 
        - تنیدن
        - نور از دهان
        - شهر 
        - بوطیقای شب 
        - زوال
        و...
         
        ▪نمونه‌ی شعر:
        (۱)
        [عشق در قبیله] 
        کنار سنگی به دنیا آمدم
        مادرم از آتش بود
        ماه پدرم
        قبیله در کمرگاه کوه جنازه‌ها را به خدایان تقدیم می‌کرد
        و خورشید را کنار اسب سر می‌برید 
        بوی کندر و نعل 
        یاجوج و ماجوج 
        نام جن، از ما بهتران بود
        به خدای قبیله خدمت می‌کرد
        و در اولین بلوغ من نقش زن داشت 
        من ایستاده بودم کنار سدر کهنسال 
        و اندوه برف بر شانه‌ی درخت را می‌شمردم
        دور آتش می‌چرخیدم
        و عاشق تو بودم
        برگ‌ها می‌خواستند به جاهایی از تو بچسبند 
        من خونم را کنار رودخانه یک‌بار با زغن‌ها عوض کردم و ماهی شدم
        رییس قبیله هم عاشق تو بود
        از هزار سال پیش اینجا هر کس که زیباست دشمن است 
        بوی توله گرگ می‌آید 
        در سرما 
        قبیله تنهاست 
        چهره‌ی سرخ تو با ماه و آتش بود
        و همه‌ی رودخانه‌ها به سینه‌های نرم تو می‌ریختند 
        رییس قبیله دستور کشتن مرا با نیزه داد
        و تو با همه‌ی آتش‌ها نگهبان من بودی
        جادوگران قبیله نعل در آتش افکندند 
        آب و آتش بی‌قرار شد 
        و تو با همه‌ی آتش‌ها نگهبان زمین بودی
        باران برای تو می‌بارید 
        ماه برای تو می‌تابید 
        و زنان قبیله در تو جمع بودند 
        کسی که عاشق تو بود
        عاشق همه‌ی زنان قبیله بود
        همه‌ی برگ‌ها دوست داشتند تن تو باشند 
        و اشراق قبیله زیر بغل‌های تو بود
        با تو دور آتش می‌رقصیدم
        و با نیزه سایه‌ی تو را به زمین میخ می‌کردم
        تو بعد از رودخانه 
        قدیمی‌ترین فرد قبیله بودی
        با سوت جیرک‌جیرک‌ها زیبا شدی
        و روزی که چشم‌های تو کامل شد 
        زمین آخرین دورش را زد
        نشست کنار سدر کهنسال 
        و عارف شد 
        رییس قبیله پیر شد و مرد
        و تمثال تو هنوز بر تخته سنگ انتهای جنگل پیداست 
        رییس قبیله زیر تمثال تو رگش را زد
        و قرن‌ها کنار تمثال تو به زندگی نباتی ادامه داد
        هنوز بوی خون پیر قبیله در رودخانه جاری است 
        با سوت جیرجیرک‌ها زیبا شدی
        و روزی که تو با همه‌ی آتش‌ها مادری قبیله را قبول کردی
        من در زندگی‌های بعدی
        در فراق تو 
        به شهر روی آوردم
        و نام همه‌ی عاشقان ‌را بر کتیبه‌های گنجنامه کندم و عین‌القضات شدم.

        (۲)
        عادت کرده بودی
        تنت بین کلاسیک و مدرن زن بود
        زن امروز عادت نمی‌کند 
        تو عمیق‌تر از اعتقاد پیر زنان نیشابور بودی
        بور نبودی
        موهایت روی صورتم شکل خوابیدن ما را لو داد
        حرف بزن 
        حرف بزن 
        حرکات ریز رگ‌های زیر گلویت را زبانم قبل از گوش‌هایم  می‌شنود
        با چند قطره سبک‌تر می‌شدی/ تر 
        حرف بزن
        حرف بزن با صدای زنانه با لب‌های زنانه با شیاره‌های زنانه با اعصاب زنانه با انگشت‌های زنانه زن باش
        آن پیر کلاغ حرامزاده سیصدهزاران هزار سال بزیست و می‌زید 
        و ۵۷ گاو در سرنوشت تو ماغ می‌کشند 
        و قبل از آن هزار و سیصد کلاغ در سرنوشت تو مااااااااغ می‌کشیدند 
        و تنها تو می‌توانی با زیباییت 
        با اندامت 
        با اغوا
        با بکارت همیشگی 
        با رگ‌های زیر گلویت 
        با تاریخ چشم‌هایت 
        با صدای زنانه‌ی زنانه‌ات
        بیماری بزرگ کلاغ پیر باشی 
        تو زن بودی به اضافه‌ی معشوق علیرضا نوری
        تو چند کیلو اضافه وزن داری ولی زنی 
        گاهی به شکل مسخره‌ای غیرمنطقی می‌شوی ولی زنی 
        گاهی دلت پیش چند نفر گیر می‌کند ولی زنی 
        گاهی به یک زندگی تخمی به یک شاعر تخمی روحی  چنان می‌دمی که البته زنی 
        گاهی یک پایت را می‌گذاری بالای شعر/ یک پایت را پایین شعر / می‌رینی به هرچه شعر و شاعر ولی زنی 
        گاهی صبح که از خواب بلند می‌شوی آدم حالش از قیافه‌ت به هم می‌خورد ولی زنی 
        گاهی کلاغ پیر با تو می‌خوابد ولی زنی 
        تو خطرناک نبودی
        دردناک بودی.

        (۳)
        [دست می‌کشم به حروف اسمت] 
        دست می‌کشم به حروف اسمت 
        به زیباییت 
        آزرده‌ای
        خسته از کلماتی که می‌توانستند دخترت باشند 
        زیر برف‌های همدان صدایت کردم 
        داشتی زیبایی‌ات را در تنهایی‌ات زجر می‌دادی
        گفتم مرا دوست داشته‌ باش 
        و خانه‌ای از کلمات بساز
        که ماه باشی  
        که موهات از پنجره 
        تنهایی نسلی است 
        که دهان نداشت 
        با زانو حرف می‌زد
        چشم‌هایت را از آینه برداشتی  
        دنبال شیوه‌ی حرف‌ زدنت در متون مقدس بودم
        تو قلیل نبودی 
        از لب‌هایت حروف رانده‌ شده ریخته‌ ریخته سوخته‌اند  
        پوست سفیدت که نوشتن نداشت 
        نگاه کردم 
        خطوط منقش در طنين تنت بودند  
        یکی باید خطوط را ترجمه می‌کرد
        انگشت‌هایم 
        این پادشاهان اساطیری ساکن در تن  
        مرا با پوست تو در شهر می‌شناسند 
        بکشم دست به شانه‌هایت؟
        بکش  
        به بوسه بوسه بوسه بر پلک‌هایت بگویم چه‌سان
        بگو خورشیدی که قلب نداشت  
        و کلمات دوست داشتند دخترش باشند 
        بعضی جاهای پوستم کلمه شده‌اند  
        و هنگام آفرینش بود انگار که تن‌های زیادی توی خیابان سرخ شدند 
        و یکی گفت: 
        چه رازهایی در دست‌های شماست 
        و دروغ می‌گفت  
        به هر‌چه نگاه می کنید؛ آه
        خدای زمان چه رنگی بود 
        شما که هنوز به دنیا نیامده‌اید  
        و موش‌ها پادشاه جهانند 
        وقتی پشت برف‌ها  
        دست‌های توست 
        از سنگ  
        آهو بیرون می‌آید 
        مرا دوست بدار بیشتر از همه‌ی کلمات 
        عمیق‌تر از حفره‌های تنهایی‌ات 
        داغ 
        داغ‌تر از زیبایی‌ات 
        مرا در این روزهای فاجعه دوست‌ بدار
        کتاب من باش
        همه‌ی کتاب‌های ناخوانده‌ی بی‌تفسیر 
        با حروف تنت مهربان باش
        با لذت‌هایت
        با تخیلت 
        دست‌های من بر تنت باش
        من با تو سیاسی شدم
        و برف
        در بخشی از خانه‌ی ما پدرم بود.

        (۴)
        [در آغاز برف] 
        در آغاز برف
        چشم‌ می‌ریخت 
        و هزار کلاغِ برگشته از قاف 
        پَر ریخته 
        بال ریخته 
        نوک فرو برده توی گُه  
        در شیدایی سنگ  
        گریان برادران کلاغ 
        و رنگ سنگ چنان به ماه بود
        که هزاران چشمِ مانده بر نیزه به رود برگشتند 
        که عین شرف بود پریدن از روی خون و خلط 
        و دندان‌‌هایی آویزان از ماه
        غسل در خون زدند و بکارت برداشتند 
        بازی از دستان عده‌ای سیاه چشم شروع شد 
        آدمی نه عصری فرو رفته در کبود
        نه زنبوری فدای ملکه‌ی سبا 
        بوی خانقاه می‌دهی 
        قرن پنجمِ مایی 
        افیون غرابان و روبهان
        در تنهایی این همه خون
        چگونه توانستی از روی خلط بپّری
        که بوی گه عنقریب ماه و راغ را فرا خواهد گرفت 
        و صداهای ایستاده بر مسلخ را پوست خواهد کند 
        کلماتی از استخوان‌هات بفرست 
        خونِ جوان رفته در اقصای چشم 
        گِردخانه‌ای دست و پا کند 
        شرابِ چهل ساله بریز توی چشم 
        رستگاری زنبورها بعد از عهدِ طناب
        کلاغان نشسته به مِه 
        برادران کلاغ به شمش (خدای آفتاب) بد بین شدند 
        و او را در یک عصر برفی به زیر کشیدند و کارش ساختند 
        بعد از آن
        رویای پریدن از روی خون از خیال‌ها رفت 
        و چشم‌های ریخته در آغاز برف کبود بودند آیا 
        وقت تنهایی است 
        پنجره بغل کنی 
        چوب لباسی ببوسی 
        دست به گریبان تخت ببری
        با جن‌ها برقصی و موهاشان از صورت بزنی کنار
        اسمت که به نعل اسب کَندند 
        رعد زد 
        و اسب را دو نیم کرد
        در مزارع گندم بِدَوی زیباتری
        از روی خلط و خون اگر بپری
        آن سمت 
        امیر بارِ عام داده است 
        به زنانش درآ
        به زنانش درآ
        و شراب چهارصد ساله را بِکِش از چشم‌هاشان بیرون
        شاه ماهیِ وطن را بزن زمین.

        (۵)
        [با آمال و آرزوهات ایستاده‌ای] 
        با آمال و آرزوهات ایستاده‌ای
        غمین و زیبا 
        چروکی از صورتت منم 
        یکی از شیوه‌های تنهایی؛
                                          تویی 
        از چاک‌های خیابان مار بیرون می زند؛ آن‌ها 
        گاه پیش آمده رنگی از چشم‌هایت بیاید 
        بریزد توی زندگی 
        صداهای مخفی طبیعت بلند شده‌اند
        نه علی 
        چروک صورت من ارثی است
        آمده از شاهنامه و یشت‌ها و پارسی باستان
        من این چروک‌ها را از سیل و زلزله و بیماری و زندان و کوفت و زهرمار برداشته‌ام
        اما اما اما 
        زیبایی‌ام به قاعده نبود
        هویی افتاد به چروکم؛ آن‌ها 
        صداهای مخفی صورتم را ببین 
        به رسم آتش 
        به یاد ماهی که در تو خوابیده
        روزی از چروک‌هات
        بیرونت می‌آورم
        سن را از درونت می‌کشم بیرون
        زنی که زیباییش را از دست می‌دهد 
        خواهر می شود.
        فعلاً؛ تویی 
        حالا 
        اکنون
        همین الان؛ تویی 
        آن‌ها؛ دیروزند 
        ماهِ پا پرانتزیِ همدان
        آتش روزهای سرد زمستان
        برف ریز‌ریز الوند به رسم آتش 
        هویی در گُر 
        ضیافتِ زیبایی در عاشقانه‌های محذوف و معدوم
        بدنِ بی‌قاعده‌ی آلوده به زیبایی 
        گُر از هو می‌زند 
        بعضی کلمات مخصوص تواَند 
        آغشته به چروک‌هات
        شعرهای سردت کی تمام میشن علی 
        فکر کن چه روزایی بیان
        تو دستت باز باشه 
        من زیباییم بی‌گرفت‌ و‌ گیر 
        باهار باهار باهار
        آبم آبم آبم 
        به چروک‌های صورتت کلمه می‌پاشم 
        عمیق‌ترین جایِ زیبایی تو آتش گرفته در نوک نی نی نی نی به نیستان
        زیبایی تو را آتش کِی زدند 
        با هو زدند 
        با او زدند؛ آن‌ها 
        از چروک‌هات به وقت عِشا؛ آن‌ها 
        آیا پرنده‌ی زیبایی تو به شهر باز‌خواهد گشت 
        و دور آرامگاه بوعلی 
        پیش چشم همه در خورشید فرو خواهد شد 
        ماهِ چشم رنگی همدان
        تجسدِ انتزاع
        تو جسارت داشتی 
        تا زن بودن پیاده بیایی 
        زنِ زنِ زن شوی
        و درست در آن لحظه‌ی جاوید بشکفی
        از چاک آسفالت بیرون می‌زنند؛ آن‌ها 
        جوجه ققنوس خوابیده در گوشه‌ی لب‌هات گُر گرفته 
        گُر گُر گُر 
        گُر گرفته 
        و شهر 
        شهر پر می‌شود از خون جوانان وطن گُر گُر گُر 
        گُر گرفته 
        کلمات از لای چروک‌هات ریخته 
        گُر گُر 
        گُر گرفته 
        ریخته بَر بَر بَر گُر گرفته.

        (۶)
        پيش از آن‌که بوی تو باشم 
        برگ بودم
        انسان نخستین 
        مرا روی شرمگاه خود گذاشت وُ
        از مقابل خدایان رد شد 
        بعد از آن
        چنان بوی شرمگاه گرفتم 
        كه هزاران سال علف بودم
        هزاران سال دندان شکسته ای در دهان ببر 
        چند سالی است 
        بعد از آن‌که آتشم زدند 
        گوشه‌ی یک خیابان معروف
        بوی زن را می‌شمارم
        و منتظر 
        که در تبدل بعدی
        نمک باشم 
        در زخم‌های دیکتاتور.
         
        گردآوری و نگارش:
        #لیلا_طیبی (صحرا)  

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۷۲۱ در تاریخ پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ ۱۲:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        احمد رضا شیخ
        جمعه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ ۱۲:۵۰
        آخه کلمه میرینی برای استفاده در شعر شاعر مناسب نیست بزرگوار
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3