گردنبند آبی :
ﺧﯿﻠﯽ دوست داشتم با اون بازی کنم ؛ ولی از من دوری می کرد . نجمه صداش می کردن . زبونش رو نمی فهمیدم . مادرم خدا بیامرز می گفت اینا عرب خوزستان هستند .. .
مسافرخونه ، حیاط بزرگی داشت و به حَرَم نزدیک بود. هر بار که می دیدمش ؛ یا گوشه ای چمباتمه زده بود یا با خواهرم لیله بازی می کرد. شیش هف سال بیشتر نداشت . تقریبا هم سن بودیم . یه بار که زیاد پاپیچش شدم صداش رو طوری بالا برد که یِهو دیدم یه پیرزن از تهِ حیاط ، جارو به دست دنبالم می کنه . اغلب لباس یشمیِ ی بلندی به تن داشت .
وِل کن نبودم به هر بهونه ای سعی در ایجاد دوستی داشتم . سرانجام با یه تسبیح آبی قاپشو دزدیدم .
اینم بگم ؛ مرحوم آقام چند تا تسبیح فیروزه از بازار مشهد خریده بود که وقتی برگشتیم طهرون ؛ به همکاراش هدیه بده . بچه بودم بی اجازه نباید این کارو می کردم . غروب برای نماز می رفتیم که آقام گوشمو آروم کشید و گفت « آخه جونِ مرگ شده با دختر مردم چیکار داشتی ... ؟» ! فهمیدم خواهرم باز خبرچینی کرده !
با اینکه از لیله بازی خوشم نمی اومد ولی سرانجام مجبور شدم به خاطر نجمه تن به این بازی ی لوس بدم .
مسافرتِ ده روزه خیلی زود تموم شد و صبح زود مسافرخونه را به سمت ایستگاه قطار ترک کردیم .
یادمه تا روزی که اونجا بودیم تسبیح آبی ی من به گردنش بود ... !
___________________
داستانک های بین راه
فروردین ۱۴۰۳
م_رافع
خاطرات شیرینی را تعریف کردید .