پنجشنبه ۱۵ آذر
فصل ۱۷از کتاب من
ارسال شده توسط طوبی آهنگران در تاریخ : چهارشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۲ ۰۳:۳۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۵ | نظرات : ۷
|
|
ان روز بخیر و خوشی گذشت آن سه مرد عشایر به ایل خودشان رفتن
از آن به بعد ما هر کدام در فصل تابستان
که آنها به ییلاق می آمدن به خانه ما می آمدن
هم خوب بود و هم بد خوب بود چون
دوستان تازه ای پیدا کرده بودیم
که آنها مامله گر هم بودند در تابستان
جلاب گوسفند ا نشان را برای فروش به محل می آوردند
با ضمانت ما به مردم ده می فروختن به صورت نسیه مثلا می دادند سه ماهه که پولش را پاییز بگیرن
بعد روغن بود و کشک و یا پشم و یا موی گوسند بز بود می آوردن و می فروختن به احالی و در مقابل چای قند و شیره و خوراکی پارچه می گرفتن و
دیگ کاری که در محل زیاد داشتن به یک خیات بود آن هم در محل بود اگر عروسی داشتن می آمدند با خانواده چند روز می ماندند پار چه می خریدند و به خبات می دادند تا دوخته که می شد
می گرفتن می رفتن در ایل که لباسهای زیبایی بود استفاده می کردند .
اما بعد که بود آنها بی ملا حظه بودند وقتی برای کاری می آمدن چند روز می ماندند خانواده ما در عضاب بودند که باید نان بپزند و غذا خوبی
آماده کندند تا چند روز جور چند نفر
را بکشند
خلاصه شده بودند برای ما درد سر چند ما ه تابستان ما آسایش نداشتیم تا اینکه یکی ار رفقای من یعنی همان پدر بزرگم
در ژاندارمری استخدام شده بود و بامن خیلی با محبت بود در قضا شده بود رئیس پاسگاه محل یه خورده هم زهره چشم داشت
در قضا یکی دو تا پسر از ایل انها که همراه گوسفندان شان به صحرا می رود آتشی روشن می کند آتش شعله ور می شود
در بوته زار منطقه بسیار انبوه هم بود می افتد
و مقدار زیاد ی از مرطه ی منطقه می سوزد
خبر به ژاندارم مری و هم خانه انساف می رسد
رئیس پاسگاه با چند سر باز به ایل می روند و پیگیر آتش سوزی می شوند تا به دو نفر از جوانان ایل می رسند
ان دو جوان فرار کرده بودند و در کو ه
پنهان شده بودند رئیس پاسگاه به آنها ده
روز مهلت می دهند تا آنها را تویل پاسگاه
بدهند
ان دو جوان می تر سند و آفتابی نمی شوند
سخت گیری پاسگاه بر پدران آنها انجام می گیرد
تا دو نفر از همان دوستان ما که روزی غرامت بچه را گرفته بودند به منزل ان شکار چیها می آیند
ما دیدیم صبح بسیار زودی بود که در می زنند در را که باز کردیم با آن دوستان عرب روبرو شدیم
جریان را گفت من اعتلا داشتم به روی خودم نیاوردم از اینکه با رئیس پاسگاه هم
دوست و رفیق هستم صبحی نکردم
با هم به خانه انساف که نسبتن ادم خوبی بود رفتیم ما احل فارس بودیم .و رئیس پاسگاه محلی نبود
رئیس خانه ی انساف که خودش هم احل شکار و کوه نوردی بود با عشایر منطقه
آشنایی کامل داشت
گفت رئیس پاسگاه ما ترک آذری است و خیلی هم روی کارش مصمم است درست است
که مدت زیادی است اینجا زندگی می کند
اما از سخت گیری اش کم نکرده در بعضی موارد از من تمرد می کند
کسی را فرستاد به دنبال رئیس پاسگاه آمد
ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۴۴۹ در تاریخ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۲ ۰۳:۳۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
🌾🌹⭐⭐🪷☘️🌱🌱☄️☄️✨✨✨🌸🌸🍃🤞🤞🤞🤞🤞❤️❤️🌟🌟🌟🌟🌟🌟🪴🪴🪴🪴🪴🪴❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️👏👏👏👏👏👏👏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
مثله همیشه زیبا نگاشتید..