سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        چه بارانی...
        ارسال شده توسط

        مهتاب محمدی راد

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲ ۰۵:۵۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۹۹ | نظرات : ۰

        و هرگز ندانستیم در پایانِ گریه چه می‌گذرد که مدام سکوت می‌کردیم و دل به سنگ‌های در و دیوار سپرده و از لابلای شاخه‌های غبارآلود به تماشای غروب می‌نشستیم...




        چه بارانی...
        چه بارانی......
        آیا ابر، اهلیِ زمین است؟...
        سالها پیش یک تکه ابر را گم کردم...
        ابری که دوست نداشت حرف بزند...دلش نمی‌خواست دردش را بگوید... حتی بلد نبود خواسته‌اش را به زبان بیاورد...من جای او با خود حرف می‌زدم...جای او نامه‌هایی به مقصد خود می‌نوشتم... کم کم جای او زخم برداشتم... جای او درد کشیدم... جای او...آه از نهاد خود برون دادم و چشمان خود را باریدم...
        جراحتش را که در تنم نهاد، دردش را که به من سپرد، آهش را که در سینه‌ام کاشت، زخم و رنج و سوزِمان که یکی شد، چشم فرو بست و رفت... رفت و ندید چه سکوتی جای او پرسه می‌زند و هرگاه بخواهد مرا به جایی خواهد برد که قشونی افسارگریخته از تاریکی، شلاق‌ بر گمشدگانِ بی‌نشانِ دردمند می‌زنند‌...
        آن زمان، من آن گمشده بودم یا او؟
        زخمِ من زخمِ او بود؟ یا زخمِ او زخمِ من؟...
        تنها می‌دانم که رنج پیشه‌ی ما بود و خوب‌ناشدنی...
        .....


        چه بارانی...
        چه بارانی...

        نورِ اتاق را کم می‌کنم...
        نمی‌دانم رو به کدام جهان این نوشته را ادامه دهم...
        خبر از فردا ندارم، حال آنکه باید بسازم‌َش...
        عجب ناخوشیِ تحقیرآمیزی... اینکه در آینه یک زن مرا نمی‌بیند... کلمه‌ای بر زبان نمی‌آورد...گوش هم نمی‌دهد... نمی‌فهمد کی صبح می‌شود که بیدارم کند... نمی‌داند دارم با خودم حرف می‌زنم یا او... در نگاهش تابوتی از درختان سوخته دارد... و هر جا لازم باشد لبخند بزند، به یکباره می‌میرد... قلبش چیزی نیست که بشود در آن جای گرفت یا جان باخت...... من دیده‌ام او را... زنی که به من فکر نمی‌کند... زنی که مرا نمی‌بیند..نمی‌فهمد... و پایانی نیست برای انتظارش... من او را هزاران بار دیده‌ام... دیده‌ام که در پیِ ابری‌ست و نمی‌یابدش...
        آیا کسی هست که چون او تکه ابری را گم کرده باشد؟ کسی هست که بداند تکه ابری که دیگر نیست را چگونه باید یافت؟ اصلاً کسی چنین زنی را در آینه دنبال کرده‌ است؟ و چنین بارانی را بدون تکه‌ای ابر...؟
         

        مهتاب محمدی‌راد

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۲۲۷ در تاریخ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲ ۰۵:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1