آقای "سامان شهرکی" شاعر و مترجم سیستان و بلوچستانی، زادهی ۲ مهر ۱۳۷۸ خورشیدی، در زاهدان است.
ایشان مترجم رمان «باکرهها» اثر "الکس مایکلیدس"، نویسنده و فیلمنامهنویس بریتانیایی-قبرسی است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
مریض به احوال توام
از شب بر سقف دوداندود اتاق میچکم
در هزار پروانه چشم خیرآلودت را پیله میبندندم
من دفتر مردگانت را که سرخاند و گاه پشت شقیقهات جمع میشوند، نخواندهام
اما میدانم در نقرهآب هر غروب
بندبندِ عنکبوت میشود بندبند دستت
و فشار میدهی برگ گل زنبق آویزان را
از رگ بیحاصل من در شیشهی مربای تمشک
وقتی که شیشه در فرهنگ لغت معنای حالتی از اندوه را میدهد
که هیچ طعمی شیرینش نکند
تو اعتقاد به این داری که ابرها تصویر آسمان را عوض میکنند
و در روزهای آفتابی به کلیسا میروند؛ به نام پدر
روح تمامی پسرانی را که نه میگویم یکبار و نه خیلی
خوردهاند از پستانِ هم، بادهای را که نه میگویم مست و نه خیلی
از این تعادل میمیریم
از صدای جیغ کمد و عشقی که هر بار خون میشود در رگهای سفید ملحفه
از مرگی که برای کفنش دندانتیز کرده و فقط یکبار آزاد شد
که من سگی در براندربورگ بودم و آرزوی بچههای یتیمخانه را برای اسبها از بر میخواندم
مریضم
اگر دیروز که زنی در قاب پنجره روزنامه را برعکس میخواند، بلندترین روزم نباشد
فردا که پنجره را میبندند
کوتاهترین روز من است.
(۲)
همه چیز از اینجاست
بیست شده انگشت و
كمر تا كمر
رنگت را به فصل دادی
درخت شدم
و سر نبستم كه دردْ نایِ رفتن بگیرد
نای رفتن داشتم
نای پاییز شدهی برگی در جهات باد
همهچیز از اینجاست
میان این دو استخوان
مسجدی خوابیده
گنبدان كبودی دارد
و بچهای در آنِ سجده
به خواب نسبتن عمیقی جامانده
شعر میخواند كه حی علیالموت
حی علیالموت و دستهای بسته
حی علیالموت و «آرام زود تمام میشود»
همه چیز از اینجاست
میان استخوانهات قلبِ كه بود؟
كه تا لبهی جهان تابم خورد
كه تا لبهات لب خوردم و
یك بار برای هر بار جا نماندم
كه شعر بخوان حی علیحیات
همه چیز از اینجاست
از كتفهای من پرندگانی بیرون میزنند
كوچ ابدیِ شانهات میكنند
آستینهایم را میكشی
پیراهن شش سالگیم
برای در دل ماندنت
تنگ میشود.
(۳)
اهرام سی و سه
پل که پایینش مسجد
و پایین قلیان آب،
خشکیده...
پدر آنموقع نبود و روزش مبارک
خودکشیام با قرص نان
ضرب طبلها توی مسجد
یک لنگهها را دوست دارد
و زنهایی از گروه چادر خواران
برای غذای مفت
لنگه کفش و لنگ میدهند...
سبیلمان از در پشتی
روی لب دختری که
زمان زایمان زرد میشود
میمیرد روی زمین
دست به لای سنگ فرشها میزند
به لای سبیلهای هیتلر
و لای کلاه پاپ
دختر روی زمین میمیرد
و به لای خودش دفن میشود.
این همه جهان و صفر
ولی مردها دوست دارند
یک باشند و برای صفر بجنگند
من پدری هستم
که پدر نیستم
روز را به شبپرستی
خلق میکنم
روز و روز و روز...
مادر
دیگر نان دوست ندارم
کمی برنج میخواهم...
چون پدر آن موقع نبود و روزش مبارک
پدر بزرگ سجده میکند
من در سجده میخوابم
دختری را میبینم
که به لای خوابم دست میزند
به لای آرزوهایم
اما ادیسون لامپ را روشن میکند...
پدر آن موقع نبود و روزش...
(۴)
قبل به شانه میگیرند
هفت سوره از پدر میماند
و هفت استكان از مادر
كه دم كند مردهی این اتاق
و قبرت بوی سیگار بگیرد
اسمم به موهات كشیده شود
روی سنگی سردتر از زندگیم
و ادامهی این راه به عرض نبودمان...
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)