راکت شانس
روزی در یک شهر کوچک و زیبا، زندگی مردم به خوبی جریان داشت. اما در این شهر، افرادی وجود داشتند که تلاشهای بیوقفهشان برای رسیدن به موفقیت به نتیجهای قابل قبول نمیرسید. یکی از این افراد، "ادریس" بود.
ادریس جوانی با چهره ی مردانه و جذاب بود، اما آرزوهای بزرگی را در سر می پروراند. با این که تلاش می کرد و همیشه به دنبال فرصتهایی بود که بتواند به خواسته هایش برسد. جامعه او را یک مرد ناموفق و بد شانس قلمداد می کرد.
تا این که در شبی بارانی با مردی برخورد کرد، آنها بی توجه به مسیری که می رفتند، محکم به هم خوردند، نزدیک بود، ادریس نقش زمین شود، اما مرد که انگار حواسش جمع تر از او بود، سریع بازوان او را گرفت و از افتادنش روی زمین جلو گیری کرد، هر دو از این بازخورد، خنده اشان گرفت، مرد از او پرسید:
- انقدر عجله؟ به کجا چنین شتابان؟
- نه عجله نداشتم، ببخشید.. بارون شدید شد خواستم تو صورتم نپاشه... چتر هم همراهم نبود، گفتم زودتر برسم خونه...
- خوش به حالت خونه ای هست که بخوای بری
- چطور؟ خوب به هر حال هر کسی یه سقفی بالا سرشه
- درسته اما سقف داریم تا سقف
- / نگاهی به سرتاپای مرد انداخت/ به نظر نمی رسه بی خانمان باشین
- نه مگه من گفتم بی خانمانم
- آخه همچین خوش به حالت گفتین فکر کردم، خدا نکرده...
- نه جانم، بیا اگه خیلی عجله نداری با هم بریم یه جایی بشینیم خیلی دلم می خواد با یکی گپ دوستانه بزنم...
- عجله که نه... ولی خوب بد نیست بیشتر با هم آشنا بشیم
- / در حالی که با اشاره دستش او را هدایت می کند/ پس بفرما از این طرف
- باشه بریم
مرد در حالی که دستش را پشت کمر ادریس گذاشته بود، او را به سمت کافه ای که در آن نزدیکی بود، هدایت کرد، ادریس بی آن که بداند، چرا به مرد اطمینان کرده است، همراهش می رفت. بین آنها سکوت بود، اما هر کدام غرق دنیای خودشان، ادریس به فکر این بود، فردا اول وقت دوباره به دکه روزنامه برود و آگهی های استخدام را بخرد، شاید کار مناسبی پیدا کند، مرد در فکر این بود، شاید بتواند، به مرد جوان کمک کند، تا اینکه به کافه رسیدند، مرد به ادریس تعارف کرد وارد شود، ادریس هم از خیس شدن زیر باران کلافه شده بود، بی تعارف وارد شد، کافه خلوت بود، پسر جی می کنم ایشون پسر خبا لبخندی ایستادمی کرد هوای جلوه می کردواد با یکی گپ دوستانه بزنم
وانی با اونیفورم سفید و کلاه کوچکی بر سر، پشت پیشخوان ایستاده بود به مجرد دیدن آن دو به مرد غریبه سلامی کرد و کمی خم شد، اما به ادریس لبخندی تحویل داد که برای ادریس بی معنی جلوه می کرد، مرد غریبه با لبخند سلام کافه چی را پاسخ گفت و پرسید:
- چه خبر؟ این موقع زود نیست انقدر خلوت باشه؟
- /کافه چی گفت/: والله چی بگم پیش پای شما خیلی هم شلوغ بود، اما به خاطر باران انگار مشتریا از ترس خراب شدن هوا، سریعتر پاشدن و رفتن.
- پسرجان تاکی بهت بگم هوا وقتی بارونی باشه لطف و رحمته که از آسمون می باره
- ببخشین دیگه از بس میگن منم عادت کردم، هوا خیلی هم عالیه/ لبخند می زند و هوا را بو می کشد/
ادریس احساس کرد، کافه چی و مرد همدیگر را می شناسند، مرد که علامت سوال را در چهره او دیده بود، در حالی که او را دعوت به نشستن پشت میزی می کرد، به سمت پیشخوان رفت و کنار کافه چی ایستاد، به طرف ادریس سرچرخاند و با لبخند، گفت:
- معرفی می کنم ایشون پسرخواهرم هستند.
- خوشوقتم / نیم خیز می شود/
- / مرد اشاره می کند نیازی نیست/ بفرما شما حالا چی میل داری؟
- اسپرسو اگه زحمت نیست
- علی جان برای منم ترک با شیر
- حتما... بفرما دایی جان الان میارم خدمتتون
- / مرد کنار ادریس می نشیند/ من جهانم
- چه اسم جالبی منم ادریسم
- اسم شما که جالب تره باید استعداد نوشتن هم داشته باشی
- البته یه چیزایی می نویسم اما وقتی دیدم توش نون نداره دست کشیدم
- خوب شاید خوب تبلیغ نکردی
- شاید
- الان چکار می کنی
- کاری نمی کنم هر روز آگهی ها رو رصد می کنم و هر شب خسته و کوفته بر می گردم خونه
- راستش من صورت حال؛ جوونی مثل ترو کامل می دونم
- از کجا چطور؟
- ببین این موها تو آسیاب سفید نشده؟ ما هم جوون بودیم... با یه دنیا آرزو...
- ای بابا آرزو خوبه بهش برسی وقتی نرسی میشه برات یه عقده یه کلاف سر در گم که دائم تو سرت نخ کشی می کنه و گیجت می کنه
- خوب بریم سر اصل مطلب
- / در حالی که از حرفهای جهان سر در نمی آورد سری تکان می دهد/ کدوم مطلب
- این که چرا من دعوتت کردم به این کافه
- خوب قرار بود بیشتر آشنا بشیم
- اون که آره اما منظورم از این آشنایی این بود که بهت یه هدیه بدم
- هدیه؟! به من؟ رو چه حسابی
- هیچی همین جوری ازت خوشم اومد، اما نه خوب من همیشه تو بارون به یه جوون رشیدی مثل تو شاخ به شاخ نمیشم... / بلند می خندد/
- / در حالی که لبهایش به خنده باز شده/ خوب کنجکاو شدم، شما از کجا می دونین من هدیه اتون رو قبول کنم یا اصلا شایسته گرفتن اون باشم
- خوب نمی دونم اما امتحان می کنیم من بیخودی سر راه کسی سبز نمیشم... راستش یه داستانی دارم برات اول اون رو بگم
- سراپا گوشم
- خیلی سال پیش منم مثل تو جوون بودم و دنبال کار و کاسبی اما هر جا رو می زدم یا کار مناسب من نبود یا من مناسبتی با اون کار و حرفه نداشتم، بعضی خلاف بود و بعضی حلال اونکه خلاف بود پول خوب توش بود، اما من آدمش نبودم، اون هم که حلال انقدر زحمت و مشکلات داشت که آخر برج هم هشتم به نهم گرو بود، تا این که مثل تو تو یه شب بارونی با یک مردی سینه به سینه طاقی خوردیم به هم، اونم اگر منو رو هوا نگرفته بود، تمام سرتاپای خیسم، گل آلود و کثیف می شد. بعد هم با هم آشنا شدیم و من و برد تو یه قهوه خونه و بهم یه هدیه داد، از من قول گرفت اگر به تمام خواسته هات رسیدی و با یکی مثل خودت برخورد کردی این هدیه رو بهش بده، این میشه جبران محبت من به تو...
- خوب این که خیلی جالبه من می تونم این داستانش رو بنویسم و شاید بشه ازش یه داستان کوتاه زیبا درآورد
- بنویس اما قبل از آن بذار من بهت یه نصیحت کنم، از این هدیه من فقط و فقط تو کار خوب و نیک استفاده کن، اما اگر نتونستی دوباره بیا به این کافه و به این علی آقای گل بگو آدرس من و بهت بده، یادت نره چی گفتم. اگر هم تونستی موفق بشی بده به یه جوونی مثل خودت تو یه شب بارونی...
- باشه آقا جهان حالا این هدیه چی هست؟
- / علی از پشت پیشخوان یک راکت" تنیس روی میز" کهنه و پاره بیرون آورد و به دایی جهان داد/ بیا دایی جهان
- ممنون علی جان/ راکت را به سمت ادریس گرفت/ بیا آقا ادریس گل این هدیه من به تو
- / با تحقیر نگاهی به راکت کرد/ این؟ راستش این به چه درد من می خوره؟
- به دردت می خوره پسرم عجله نکن
- والله من اصلا علاقه ای به بازی پینگ پنگ ندارم...
- مهم نیست اما این راکت و همراهت داشته باش، هر جا کارت گیر کرد، دستت رو روی آن بذار و از خدا بخواه که قدرت این راکت رو آزاد کنه اونوقت می بینی که چطور از همه طرف شانس به تو رو می کنه اما فقط آرزوهای خوب داشته باش، مرگ کسی و بخوای عمل نمی کنه تو دعوا و مرافه کار نمی کنه فقط و فقط برات شانس میاره... متوجه شدی؟
ادریس با تعجب راکت را گرفت و تشکری از جهان کرد و قهوه اش را سرکشید و بعد از دقایقی از آنها خداحافظی کرد و از کافه بیرون آمد. در طول مسیر خانه به اتفاقاتی که برایش افتاده بود، فکر می کرد، دستی به راکت کشید، از این که به طور غیرمنتظرهای یک راکت شانسی دریافت کرده است با ناباوری لبخندی زد. او در رویاهایش غرق شده بود، کاربرد راکت را به تصور می کشید و در مورد آن خیالپردازی می کرد، به نظرش می رسید این راکت شانسی به او امکان میدهد تا شانس خود را در زندگی بهبود بخشد و به موفقیتهای بزرگ دست پیدا کند.
با دریافت راکت شانسی، احساس می کرد میتواند از فرصتهای جدید استفاده کند و به زمینههایی که قبلاً به آنها دسترسی نداشته است، وارد شود. این راکت شانسی می تواند، در فرصتهای شغلی، روابط شخصی، موفقیت در تحصیلات یا هر نوع فرصت دیگری او را یاری دهد، و به او که خود را مرد بدشانس و ناموفقی می دانست کمکی باشد تا زندگی بهتری را تجربه کند.
او بعد از آن شب پر ماجرا آدم دیگری شد، احساس می کرد، به هر اداره یا محل کاری وارد می شود، از ادریس بدشانس و ناموفقی که همیشه با کلمه نه مواجه می شد، چیزی در وجودش باقی نمانده است، اما وقتی با استفاده از راکت شانسی خود، مواجهه با چالشها و موانع مختلفی شد که به راحتی از سر راهش برداشته می شد. دیگر به شغل های پیش پا افتاده توجهی نکرد، سعی کرد تصمیمهای مهمی را درباره استفاده از این فرصتها بگیرد و با پیشرفت در زندگی خود، به تغییرات و تحولات جدیدی بپردازد.
شش ماه گذشت، زندگی ادریس رنگ و بوی تازه گرفت، امید جای نا امیدی را گرفت، صورت در هم فشرده و غمگین او به صورتی بشاش و خوش سیما بدل شد، زن های فامیل دختران نمونه ای را به او معرفی می کردند، تا به زندگی خود رنگ و جلای تازه ای بخشد، او درخواب هم نمی دید که کسی به او توجه کند، در دنیایی که ارزش آدمها را با خانه شخصی و اتومبیلش محک می زنند، اما او از وقتی که راکت شانس را از جهان دریافت کرده بود، فهمید که می تواند به توانمندی هایش تکیه کند، حالا او خوب می دانست که راکت شانسی در زندگی او تاثیری نداشته است، بلکه این خود او بوده است که با توجه به قدرت و توانمندی های درونی اش توانسته از چالش های زندگی موفق و سربلند بیرون آید.
حالا او هم منتظر بود تا در یک شب بارانی با جوانی مواجه شود که با گردنی آویخته و نا امید، بی هیچ چتری بر سر خیس، مغموم و شتابان در گذرگاه زندگی افتان و خیزان، را بیابد و راکت شانس را به او هدیه کند، شاید بتواند مهربانی جهان را به شایستگی پاسخ گو باشد.
(این داستان میتواند به عنوان یک الگوی الهامبخش برای خوانندگان درباره اهمیت استفاده از فرصتها وتغییرات در زندگی برای بهبود شرایط خود و دستیابی به موفقیتها عمل کند.)
آذر مهتدی 1مرداد 1402
🌺🌺🌺🌺🌺
🪻🪻🪻🪻
🌼🌼🌼
🥀🥀
💮🌺🌺🌺🌺
🌼🌼🌼
🏵🏵
💐