گاهی اشیا از آنچه که ما میپنداریم،بیشتر میفهمند؛شاید چشم کور ما آنها را درک نکند اما،آنها بدون هیچ منتی ما را در زندگی همراهی میکنند و در اوقات شیرین و تلخ زندگی همراه ما هستند.
در غروب یک روز سرد زمستانی در کنج اتاق در فکر بودم و ز تنهایی با خودکارم کلنجار میرفتم و روی ورقه کاغذ خط میکشیدم به خیال آنکه حال پریشان خود را درمان کنم، ناگهان خودکار آبی در دستم مرا صدا زد:
تو را چه حالیست امروز؟
دیوانه شده ای یا خسته ای از این شهر غم؟
من که حیرت زده شده بودم؛در آنی نه تنها غم هایم بلکه همه چیز را فراموش کردم،خودکار را گفتم که تو چه می گویی ؟
او گفت تو تنها نیستی، در تمام تنهایی هایت کنارت بودم؛من برایت یادآور دریا بودم تا وسعت قلبت را بدانی،وفادارت بودم تا شعر بسرایی،در کلاس درس زیبایی ظاهرم برایت آرامش بود،هنگامی که محرمی نبود من برایت یار بودم.
تو مرا شی فرض میکردی ولی،در قلب میله ای مانندم جوهر خشک میشد وقتی اشک هایت را می دیدم.به یاد داری که گاهی از سوز شعرهایت تشنه میشدم؟و تو مرا پرتاپ میکردی به بیغوله ای و آرام آرام می گریستی.
آه که لرزش دستانت چه دلهره ای در وجودم ایجاد میکرد که می لغزیدم و سیل فنا بر نوشته هایت نازل میشد!
نوشته هایت را خط میزدی تا کس بوی نبرد به غم های سینه ات و من چاره ای جز اطاعت از فرمانت نداشتم با اینکه شعرهایت معنی یک جهان دوری بود.
امید داشتم که سامان یابی، اما روز به روز انزوایت بیشتر میشد و کارکرد من بیشتر....
من آنقدر دوستت دارم که تو مرا گر سنگ زنی من تو را آغوشم و آنقدر با من بنویس تا نامه پایانت را با من بنویسی...
بنظرم این دلنوشته به مراتب قویتر از دلنوشته قبلی بود.. یکپارچه و منسجم..
و دیگه اینکه مرا با خودکار کاری نیست..
اگه نوت گوشی نباشه هیچم..
شاد باشید