صبح با صداي بلبلي خوش آواز شروع
شد ونويد روزي خوب براي مجيد ،آفتابي زيبا با نسيمي خنك ودلچسب بهاري وبوي بهار
نارنج وقدم هاي يك عاشق كه پيام آورعشقي زيبا بود براي معشوق،قدم هاي او تمام
احساسش را در خود داشت و با هر قدمش كه جلو مي رفت قلبش تپش بيشتري پيدا ميكرد،به خيابان
شكوفه رسيد و احساس ميكرد قلبش ميخواهد بيرون بزند وثانيه هاي انتظارش همچون سالي
مي گذشت،نامه كه محتوايش شعري عاشقانه بود،دردستانش
سنگيني ميكرد،نسترن درب خانه را باز كرد وبيرون آمد او نيز منتظر بود وبه طرف جايي
كه هميشه مجيد بود نگاه كرد ونگاهش با لبخندي در آميخت و به طرف مجيد حركت كرد ،چه
لحظات شيرين وسختي بر مجيد ميگذشت وتا نسترن به او رسيد مثل مجسمه مات ومبهوت بود
همراه با ترسي غريب،نسترن اين بار زودتر سلام كرد ومجيد با دستپاچگي جواب سلام را
داد وآن نامه را به دست نسترن داد وبه
سرعت از آنجا دور شد.
نسترن نامه را باز كرد وديد كه
بصورت شعري زيبا آمده با كلام عشق:دوستت دارم،ودرحال راه رفتن به سمت مدرسه شروع
به خواندن آن كرد و اشك در چشمانش مهمان شدو احساسي عاشقانه آنرا ميزباني كرد،يك
نفر از پشت سر فرياد زد ،آهاي دختركجا با اين عجله مرا فرموش كردي ؟!!!
او كسي نبود جز مريم دوست صميمي
نسترن،مريم دختري مهربان وخوش قلب وبا وفا ست وتمام اين ارزش را صورت زيبايش چند
برابر ميكرد،او همراز نسترن ،وچون خواهري دلسوز همراه نسترن بود ،و تمام ماجراي
مجيد را ميدانست ،نسترن نامه را نشان مريم داد و مريم با لبخند گفت : عجب پس آقا
شاعر تشريف دارن چه جالبه،حال ببين با عشقت چه اشعاري بنويسه وكلي خنديد .،
نسترن نيز خنديد وگفت :مريم تو
هميشه در سخت ترين لحظه ها مرا ياري ميكني چقدر با خنده ات به من نشاط دادي...
با هم به سرعت به طرف دبيرستان
حركت كردند ،نسترن ومريم دوم دبيرستان رشته ي تجربي بودند.
به دبيرستان رسيدند وبه كلاس درس
رفتند ،چه سرو صدايي راه انداخته بودند دخترها ،مثل اين بود كه دهانشان را قفل
كرده بودند واينجا باز كردند از هر دري سخن ميگفتند، يكي از نامزدش يكي از عروسي
ومهماني و... چند دختر هم داشتند در كلاس مي رقصيدند ،يكي از دخترها كه نشسته بود گفت:آتيش پاره ها مگه اينجا جشن
عروسيه كه اينقدر مي رقصيد؟!!!
يكي از دخترها كه در حال رقصيدن
بود ،گفت:نه دارم تلافي ديشب را ميكنم كه در عروسي بودم ومامانم با نگاهي تند
نگذاشته بود برقصم .
نسترن در حال خواندن شعر مجيد بودومنيژه
فضول كلاس دزدكي از پشت سر به شعر نگاه
ميكرد يكباره چنان پس گردني از مريم خورد كه برق از چشمانش پريد بيرون،مريم گفت:
كي ميخواي دست از اين فضولي برداري؟
منيژه گفت:هر وقت شوهر كنم ،بخدا
نذر كردم وبا خنده رفت سر جايش كه نيمكت آخر بود نشست .
مريم به او گفت:پس خانم تا آخر عمرش فضول تشريف
دارن كي مياد تور بگيره !!!
منيژه وبچه ها ي ديگه كلي خنديدند ،مريم
آهسته به نسترن گفت: هواست را بيشتر جمع كن در كلاس جاي اين كارها نيست.
نسترن گفت قربون خواهر مهربونم برم
باشه چشم واو را بوسيد.
منيژه از آخر فرياد زد:آهاي نسترن
مگه شوهرته اينطور مي بوسيش ...
نسترن گفت :تو هم مُردي براي شوهر
منيژه گفت: قربون دهنت آره به خدا ...
باز خنده ي بچه ها وبا آمدن دبير به
كلاس سكوت مطلق وشروع درس فيزيك با آقاي خشن وبد اخلاق كه فاميلش جالب بود،مهربان !!!
بچه ها اكثرا او را نامهربان مي خواندند.
مدرسه تمام شد وبچه ها مرخص شدند
مريم و نسترن نيز از مدرسه بيرون آمدند.
مريم به نسترن گفت: دختر ميخواي
چكار كني جواب نامه ي مجيد را ميدهي؟
نسترن گفت: بايد با دلم خلوت كنم وببينم چه
تصميمي ميگيره...
به خانه ي مريم رسيدند و از هم جدا
شدند ونسترن نيز به طرف خانه شان رفت.
نسترن داخل خانه شد وبه مادرش سلام كرد و با هم نهار را خوردند وبعد نسترن به
اطاقش براي استراحت رفت ،در اطاق نسترن بود و يك شعر ودلي كه عشق مجيد در آن متولد
شده بود ،او بعد از مدتها فكر كردن تصميم گرفت شعري براي مجيد در جواب بنويسد چون
به اين نتيجه رسيده بود كه مجيد شعر را بيشتر دوست دارد ،اگر نداشت اولين
نامه ي خود رابا شعري شروع نمي كرد،
تمام احساس عشق در دست نسترن آمد
واز آن به قلم واز قلم به دفتر كه بستري از تولد يك شور عشق بود وشعري زيبا متولد
شد.
همچون جريان رود به دريا بي تابم
براي رسيدن به تو...
با آغوشي باز و دريايي
رود احساسم را پاسخ مي دهي
ومن
سرشار از جريان
به سوي مقصدتو
سنگ هاي سر راهم براي رسيدن
ويكي شدن
چه دشوارمي كند حركتم را
ومن
با اميد شدت مي دهم جريان خود را
براي رسيدن به تو
با تبخير گرماي عشق
ابري خواهم شد
مي روم به آسمان عشقت
چه سرمست از ابر شدن
و شوق من
براي زودتر رسيدن به تو
چه زيباست سبك بال آمدن به سويت
چشمان انتظارهميشه زيباست
مي بينمت
درخشنده
پراشتياق
با كمي اشك
شوق باريدن مي دهي مرا
ومن
مي بارم در آغوشت با تمام توانم
امواج احساس ما خروشان وبلند
مي ترساند تمام ملوان ها را
وكشتي آنان در هيجان عشقمان
بالا وپايين مي رود
وما
همديگر را در امواج احساسمان
سخت در آغوش مي فشاريم...
اشك عشق از چشمان نسترن بروي نامه چكيد ومُهري شد زيبا از يك عشق ودر نهايت
پيام عشق كه فردا به سوي معشوق مي رفت.
مجيد با آيينه خيلي دوست شده بود ومرتب به ديدارش مي رفت وخود را بر انداز
ميكرد موها را گاهي بالا و گاهي پايين ميزد وغافل از نگاه مادر كه ديگر برايش يقين شده بود كه خبري است ومجيد عاشق شده
است.مرجان از پشت سر مجيد گفت:دادش قربونت برم خوش تيپي بيا كنار...
مجيد گفت: مرجان موهامو بالا بزنم بهتره يا پايين؟
مرجان گفت:به نظر من از ته بزنيش خوش تيپ تر مي شوي، آها كمي دندانهايت را بده
جلو خيلي شبيه حسن كچل مي شوي وشروع كرد به خنديدن
مجيد تا برگشت مرجان فرار كرد وپشت مادر پنهان شد
مجيد گفت:من جدي با تو حرف ميزنم وتوي
حسود با شوخي و كنايه جواب ميدهي
دست برد موهاي مرجان را بگيرد كه مادرش گفت: اگر دستش بزني شيرم را حلالت
نميكنم مجيد گفت :قربون شير خوشمزه ات برم مامان چشم وبعد با چشم به مرجان گفت:بعد
برات دارم.
مريم در حالي كه مجيد بيرون مي رفت گفت:بگذار بابا از ماموريت بياد به او ميگم
درس نمي خواني وسر به هوا شدي...
مجيد بيرون آمد وباز به طرف خيابان شكوفه رفت،نسترن زودتر از هر روز بيرون آمده
بود منتظر وكلافه ،تا مجيد را ديد به سرعت به طرفش آمد و با سلامي نامه را به دست
مجيد داد وتا مجيد آمد جواب سلام را بدهد او دور شده بود.
مجيد ونسترن غافل از چشماني بودند كه آنها را نظاره ميكرد مادر نسترن از پشت
در نيمه باز و مادر مجيدكه او را تا آنجا تعقيب كرده بود، از پشت ديوار وهر
دومادر گفتند :درست حدس زديم،خبري هست.
مادر نسترن درب را بست وداخل رفت واشك در چشمانش جاري شد خيلي با آبرو زندگي
كرده بود،او بسيار زيبا بود ، بعد از مرگ پدر نسترن خواستگاران زيادي داشت ولي
بخاطر نسترن كه تصور زيبايي از پدرش داشت نتوانسته بود كسي را جايگيزن پدر او كند
،پدر نسترن زماني كه او فقط هشت سال داشت در خيابان ماشيني به او زد وفرار كرد
ومردم نيز از ترس اينكه برايشان دردسر شود او را در حال جان كندن رهايش كردن باز
خدا پدر كسي را بيامرزد كه به اورژانس خبر داد ولي ديگر دير شده بود ودكتر گفت اگر
پنج دقيقه زودتر رسيده بود زنده مي ماند،بله پنج دقيقه ...