به نام خداوند بخشنده مهربان 🙏
بنام نامی حضرت عشق🙏❤️
جهان آفریده شد تا ما انسانها به خرد جمعی برسیم و برای رسیدن به خرد جمعی گاهی دردو رنج خواهیم داشت ..گاهی عشق و شادمانی خواهیم داشت .... و گاهی در میانه خواهیم بود و برای همین ما فقط باید بدانیم هیچچیز در قلمرو افکار و مسلکهای فکری ما مطلق نیست. اگر بر چیزی برای زمانی طولانی تکیه بزنیم فرو خواهد ریخت. و به همین دلیل هیچچیز بیهودهتر و کسالتبارتر از تکیه کردن بر ذهن نیست. اگر بخواهیم به جایگاه تزلزلناپذیری دست بیابیم با عشق همراه شویم . برای چنین کاری، ذهنمان را آرام کنیم... تحلیل کردنها، تقسیمبندیها و تمایز گذاشتنها بین این چیز و آن چیز را متوقف کنیم. بهسادگی، خود را در مرکز جهان ببینیم و این را بپذیریم که همهی چیزها و همهی موجودات بخشی از جسم بیکران ماست. زمانی که پذیرفتیم هر آنچه با دیگران میکنیم با خود کردهایم، آن گاه حقیقت بزرگ عشق را دریافتهایم..... دلآرام
نیرویی را به نام گناه ، دائم بر ما گوشزدو القا نموده اند تا جایی که حتی در مراحل پیری نیز برخی ازماهنوز از خود رضایت نداریم ، زیرا خود را از دریچه ی نگاه دیگران نگریسته ایم ، فرا فکنی ها
باور گناه را باید بزداییم ، حقیقی ترین قسمت خودرا آنکه دور از مناسبات اجتماعی ، آداب و رسومات و.... می باشد را شناخته ،پذیرفته و به صلح با خود برسیم .آگاهی و تحول بصورت عمودی بر ما ظاهر می شود و باعث تحول و پیشرفت ما می گردد ولی گمگشتگی بصورت خطی و افقی در وجود ما قرار می گیرد و زندگی ما بدون تحول و پیشرفت و درکی می باشد یعنی بصورت خطی و افقی که به روزمرگی منتهی می گردد و انسان را خسته افسرده و متنفر بار می آورد .
و انرژی باور خود را بالا ببریم ، زیرا بعد از فوت آنچه نیاز داریم همین است ،یعنی در زمان مرگ به هرچه باور داشته باشیم مسیرمان را مشخص می سازد.ما با باورهای خود مسیر نور خو د رانیز می سازیم.
با اندیشه ی منفی ،عجله و...انرژی ها ی منفی را جذب نموده در وجودمان نهادینه شده سپس بعد از مرگمان همان را تجربه خواهیم نمود
از عشق و نور و دریا و... حرف میزنید و من ناخوداگاه یاد سرودههای لورکا میفتم که موضوع و مضامین و ایدههای اکثر کارهاش حول محور موارد ذکر شده میچرخد. با این تفاوت که شما روز (خورشید) را گرامی میدارید اما لورکایشاعر مثل من شب (ماه) را دوست دارد
نبض قلمتان سبز🍀 تنور دلتان گرم
دو نمونه از اشعار ایشان را تقدیم میکنم:
کنارههای رود
شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد
و بر اندام لولیتا
گلها از عشق میمیرند
درختان از عشق میمیرند...
بر فراز پلهای اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست!
تن میشوید لولیتا
در آبِ شور و سنبلِ رومی.
گلها از عشق میمیرند....
شبِ انیسون و نقره
بر بامهای شهر میدرخشد
نقرهی آبهای آینهوار و
انیسونِ اندام سپید تو.
و گلها از عشق میمیرند!
(فدریکو گارسیا لورکا)
نامت را در شبی تار بر زبان میآورم
ستارگان
برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مبهم
میخُسبند.
خود را تهی از سازُ شعف میبینم...
(ساعتی مجنون که لحظههای مُرده را زنگ میزند)
نامت را در این شب تار بر زبان میآورم
نامی که طنینی همیشگی دارد!
فراتر از تمامِ ستارگانُ
پُرشکوهتر از نمنم باران...
آیا تو را چون آن روزهای ناب
دوست خواهم داشت؟
وقتی که مه فرونشیند
کدام کشف تازه انتظار مرا میکشَد
آیا بیدغدغهتر از این خواهم بود؟
آه، دستهایم بَرگچههای ماه را فرو میریزند.
(لورکای عاشق)