سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 22 آذر 1403
    12 جمادى الثانية 1446
      Thursday 12 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۲۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خوابِ نیمه کاره
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰ ۱۹:۳۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۲۷ | نظرات : ۰

        خوابِ نیمه کاره
         
        مثل همیشه که میمردم ، مُرده بودم . یعنی خوابیده  بودم . مگر نه این است که خواب ، همان مرگ است  که  خداوند ، اجازه ی ادامه ی زندگیِ دنیایی به آن می دهد و مرگ ، یک زندگی ست که خدا ، اجازه ی ادامه به آن میدهد ؟
        من ناراحتی وعذاب فرعون را حس میکردم که نمی تواند دیگر تا ابد بمیرد .
        من شادی موسی را حس میکردم ازاینکه تا ابد زنده ست و دیگر هیچگاه نمی میرد .
        آن ماوراء را به چه چیز میتوانم تشبیه اش کنم ؟ آنهمه دیدن را ؟ آنهمه فراخیِ روح را ؟
        شاید به حبابی ! از شدت لطافت و زیبایی . حبابی شفاف و کُروی ، درونش یک نگاه .
        مگر تو چشمانت را ، بدون آئینه و آب ، می توانی ببینی ؟
        یک حباب نگاه، با دیدی همه جانبه. دریک آنْ، هم اطراف پیداست. یک کره ی چشمی که، فقط حاصلش دیدن است و نظاره گر بودن و سرانجام را دیدن ، ولی از تن و بدن خبری نیست . چه شگفت انگیز!
         
        من تبدیل شده بودم به نگاه . نه دست و پایی ازعمل ، که آنهنگام ، هنگامه ی دیدن بود نه عمل .
        ولی اینهمه درد دل و شوق دل ازکجا بود ؟ قلبی در آنجا نبود .
        اینهمه پشیمانی و خوشحالی فکر، از کجا بود ؟ مغزی در آنجا نبود .
        درمیان اینهمه معجزه ، سیال شده بودم چون رود . سوت زنان و بی خیال می‌تاختم به دویدنی بی پا و سر و خنکایم خنک میکرد هرسنگی را که در مسیرم بود ، ولی چقدر گرم بودم به دلگرمی امیدهایم به خدا ، چه حس خوبی داشت از آنهمه اصطکاک ام با خدا که مرا به قرار میخواند و به امنیت حضورش .
        امنیت حضورش فوق‌العاده بود .
        باحضورش اگرهمه عالم دشمنم میشدندچه باک وبا ترک یادش، اگرهمه عالم رفیقم میشدم چه لذتی داشت؟
        همه اطرافم خدا بود و همه جا پُر ازخدا . آنچه حس میشد فقط او بود و او بود . باقی همه استعاره بودند .
        خدا اگر به چشم می‌آمد که دیگر خدا نبود ، مخلوق بود نه خالق .
        دلگرمی ام از او، حس ام از او را کامل میکرد . من افتخارمیکردم که ساخته ی دستانِ هنرمند اویم .
        چه افتخاری بالاتر از اینکه او منِ هیچ را به بندگیِ خودش پسندیده .
        خدا چقدر مهربان بود . بر تمام روحم - که چون او دیده نمیشد – بوسه های الطافش را حس میکردم .
        چقدر ارزشمندست انسان که ذره ای از روح خداست .
        چقدر باید اینهمه ارزش را پاس داشت .
         
        هرلحظه که اراده میکردم چیزی را بدانم می دانستم ولی به این توانایی غره نمی شدم چون می‌دانستم اگر او نخواهد بدانم قطعاً نخواهم دانست . من همیشه آن چیزی را داشتم که او میخواست که داشته باشم .
         
        درخوابِ مرگ گونه ام کسانی را میدیدم که سالها بود که فوت کرده بودند . یادم است که  فوت کردنشان مانند فوت کردن یک شمع بود، به همان آسانی که گُلی را می بوئید . به همان آسانی که شربتی شیرین و خنک و پر از عطر زعفران را سر می کشید . با چاشنیِ لبخند . واقعاً چه حالِ خوشی دارد .
        به همان احساس شادیِ استحمام . چقدرسبک میشود تن و روح انسان از غبارها .
        به حالِ خوش نماز اول وقت ، چه سبکی فوق العاده و بی نظیری در آن نهفته است .
        مادرمهربانم درخوابم زنده بود . چه حال ناخوشی بود بیداری، چون هرگاه بیدارمیشدم او فوت کرده بود.  من خواب دیدن راکه پُر ازبهشت خاطره ها وروحهای شادمانه است را خیلی دوست دارم . آنها شادمانند.
         
        دربیداری ، شاهد کلی اخم هایم و بی هدفی ها و بطالت هایم و مردمانی که  درغمها و شکها سرگردانند . شکی نداشتم  که آن دنیا از این دنیا بهترست  ولی چه باید میکردم که با همه بی صبری ام ، که نشانی از خلقتِ ناشکیبای انسان بودنم بود ، باید باز هم صبرمیکردم تا نورها ونورها از این عالم برچینم و درعالمِ وجود بپرورم تا جوانه ای ازخدا از آن بروید . نورها را قورت دهم تا به چراغی مبدل شوم تا در ظلماتِ آسمان هم بتوانم یک ستاره شوم . بدون نور که جایی دیده نمیشود ، زمین میخورم .
        پس من مثل همیشه باز صبر کردم .
        مثل طفلی بامزه که راه رفتن را نمیداند تاتی کنان زمین خوردم ، خدا دستم را گرفت مرا ایستاند . بیشمار زمین می خوردم و باز مرا می ایستاند . جالب اینست که هیچ وقت از من خسته نمی شد .
        " عجب صبری خدا دارد "
        ومن وقتی راه رفتن راآموختم به دنبال دستهای ماورایی اش میگشتم تا ببوسمش که مرا راه رفتن آموخت ولی چون دست ها همه جا بودند ولی نامرئی ، دستان مادرم را بوسیدم . او که دستانش همانا دست یاریِ خداوند بود .
        او که  به دلشوره ی اینکه  از گرسنگی ضعیف نشوم و نمیرم ، آنقدر کالسکه ی کودکی ام را به تفرج  و گردش گون در باغهای خاطراتم  دورحوض حیاطی که  نشانی از دریایی از عشق  و محبت بود در کنار باغچه ی درخت آلبالو و گلهای محمدی و یاس که نشان بهشت  بودند ، می گردانْد تا  لقمه ی کوچکی را به منِ  بد اشتها بخورانَد و دلش آرام گیرد که دیگر طفلش زنده میماند . او به خود می گفت : خودم نماندم نماندم ، طفل ام باقی بماند . می دانی چرا ؟ چون او هم ذره روحی ازهمان خدای مهربان بود .
         
        دیگر اشک ها امانم را بریده ، نوشته ام را ناقص رها می‌کنم .
        باید باز هم بخوابم و خوابش را ببینم .
        خداحافظ
         
        بهمن بیدقی 99/8/4

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۸۴۵ در تاریخ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰ ۱۹:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1