(تونل اعتقاد)
با لبانی خشک و تشنه، پاهای بیحس، جانِ بیحس و کوبشِ قلبی کند، راهِ مستقیم را پیش گرفته بودم و با راه رفتن تقلا میکردم تا زودتر طول این تونلِ بدیُمن را به پایان برسانم اما انگار هرچه جلوتر میرفتم مسیر طولانیتر میشد یا به نحوی میتوان گفت به طولش اضافهتر میشد.
هرچند که به پایان رساندنِ این راه، خیالی واهی بیش نبود چون دراین تاریکیِ خوفانگیز حتی جلوی پایم را نمیدیدم، چه برسد به تغییر جهت و یافتنِ مسیری که زودتر بتوان از تونل خارج شد.
با یادآوری اتفاقاتی که در مسیر افتاد، قلبم تیرِ عمیقی به وسعت تمام راههایی که در دنیا وجود داشت کشید. دستم را محکم بر روی قلبم قرار دادم و فشردم.
این تونلِ بیپایان برایم خیلی بیشتر از خیلی گران تمام شده بود. چارهای جز ادامهی مسیر نداشتم.
سرم به زیر بود و در این حین تابش نوری که جلوی پایم را روشن کرده بود، حس کردم.
یکی از ابروهایم بالا پرید. سر بلند کردم و با دیدن راه روبه اتمامِ تونل کور سوی امیدی در دلم روشن شد، قلبم هیجان زده خودش را به دیوارهها میکوبید.
اگر تا سهروز قبل بزرگترین آرزویم خرید ماشینهای آنچنانی بود، در این سهروز جز همین روشنایی که در پِیاش پرسه میزدم؛ آرزوی دیگری نداشتم!
پایِ از کار افتادهام را کشان کشان دنبال خودم میآوردم. کم کم روشنایی بیشتری به چهرهام میتابید که چشمم را بسیار اذیت میکرد. دستم را محافظ چشمانم قرار دادم اما کمی بالاتر گرفتم تا چشمانم آرام آرام به نورِ تابانی که عجیب برایم دلنشین بود، عادت کنند.
بعد از چندین لحظه که عادت کرد دستم را به پایین انداختم.
از تونل خارج شدم. دمی از اکسیژنِ طبیعت گرفتم و بازدمم را محکم بیرون فرستادم.
با یاد جگر گوشهام که در این مسیر شکار گرگها شده بود چشمانم پر از اشک شد و دلم گریستن خواست.
به جادهای رسیدم که عرضش مانند عرض تونل بود. تنها تفاوتش این بود که نور، پرتوهایش را با سخاوتمندی به جاده داده بود و با خساست از تونل دریغ کرده بود.
با بوق ماشینی از فکر کردن دست کشیدم.
ماشین کنارم ایستاد. راننده که مرد جوانی بود شیشهی شاگرد را پایین کشید و گفت: خانوم؟ حالتون خوبه؟ بفرمایید سوار شید میرسونمتون.
تشکری زیر لب کردم. در عقب را باز کردم و نشستم.
ماشین به راه افتاد و من لحظهای از فکر پسرکِ بور چهرهام، درنمیآمدم.
از خدا خواستم یا سالم به خانه نرسم و درهمین راه بر اثر تصادف یا ریزش کوه در جاده بمیرم، یا پسرکِ گُمگشتهام پیدا شود و باهم به خانه بازگردیم.
درست است در افکارم غرق بودم اما صدای راننده را شنیدم که گفت: پسرم چشمات رو باز کردی؟
لبخند غمگینی زدم. پردهای از تصویر پسرکم جلوی پلکانِ خستهام نقش بست.
-من کجام آقا؟
و این صدا... این صدایی که بشدت آشنا بود و قلبم را میلرزاند متعلق به کسی نبود جز اهورای من!
سرم بیمکث بالا آمد و خود را جلو کشاندم تا به صندلی جلو دید داشته باشم.
پسری دراز کشیده بود که بیشباهت به اهورا نبود. خودش بود.
مگر مادر نیستم؟ مگر نباید کودکم را از ده فرسخی بو بکشم؟ پس چرا وقتی پسرک کوچک من جلوی چشمانم بود حس مادرانهام بو نکشید تا دلدارش را حس کند؟!
اشکهایم بیفرصت پایین میریختند و دلم بیقراری تکهای از وجودم را میکرد که دوروز ازش خبری نداشتم.
نگاه اهورا به منِ نالان افتاد و مبهوت گفت: مامان!
خودم را از بین دو صندلی جلوتر کشیدم و بیتوجه به چهرهی پراز تعجب راننده، کودکم را درآغوش کشیدم و گفتم: جان مامان.
به اندازه تمام این دو روز بوی تنش را به ریههایم میفرستادم و در دل گفتم: خدایا شکرت از اینکه دلم رو نشکوندی و دست رد به سینهام نزدی.