خرگوشی که ازهویج متنفربود
آن پیرمرد در بسترش ، نفس های آخرش را می کشید .
فرزند، درکنار بسترِ پدر، پس ازآنهمه نذر و دعاها و ناله ها ، انتظار سلامت دوباره ی او را می کشید . آنها یک عمر بود که با هم ، دوستانه زندگی کرده بودند .
نفس های به شماره افتاده ، اضطرابی را درآن فرزند ایجاد نمود که ، همگام با نوسان های سینوسی ای که داشت خطی صاف میشد ، نوسانهای سینوسی آرامِ دیگری ، به اوجش می رسید و تپش ها به ماکزیمم پمپ شدنش، که بیش ازآن اگر شیراطمینانی نبود موتورخانه ی قلب به یقین منفجر میشد . نزدیک بود دو تن ، یکی آرام و یکی به بدترین وجهِ ناآرامی ، هردو بمیرند .
فرزند ، خط و نشانی برای خدا کشید که اگر او را ازمن بگیری دیگرهیچگاه نماز نمی خوانم .
انگارخدا نیازی به نمازاو داشت. اوبود که با نماز باید ازخدا، برای همه دادهها ونداده هایش سپاسگزاری میکرد ، و او ناشی از بدفهمی از دلائل ادا نمودنِ نماز، حال چنین حرفی را میزد .
پیرمرد مُرد ، و جوان هنوزهم زنده بود .
فرزند ازخدا خواست حال که آن آرزویش را نپذیرفته ، لااقل آرزوی جدیدش را بپذیرد و اورا هم بمیرانَد ولی خدا اورا زنده گذاشت. مگرخدا استغفرالله بازیچه ی آمال وآرزوهای ماست؟ ما خودمان را خیلی مهم وبزرگ انگاشته ایم، درحالیکه آنهایی به سعادت دست یافته اند که دانسته اند که حقیرند . همانهایند که به اندیشههای آسمانها شاهی میکنند . شاهانِ متکبر که هم اکنون ، ازغلامان فاسد هم، به گِل فرورفته ترند و ذلیل تر .
او دیگر نماز نخوانْد و در دنیاها هم ، آب ازآب تکان نخورْد .
او حتی دست به گناه زد و تنها خودش بود که روزبه روز چروکیده تر و مچاله تر میشد .
او حتی کاملاً کافرشد و ایمان ، فقط برای اینهمه ذلتش افسوس خورْد ، وگرنه برای دنیا ، کفر ورزیدنش و یا ایمانش ، فرقی نمیکرد ولی ، برای خودش و عاقبتش ، خیلی فرق میکرد .
دیگر اَنهاربهشت اش که بواسطه ی خوبیهای اسبق اش جاری بود ، بواسطه ی سیلِ گناهانش خشکید .
دیگردرختهای میوه ای که بواسطۀ کمکهایش به انسانهاطراوتی داشت، بواسطه ی سیلِ خطاهایش بی ثمر وچوبهای خشکی شدند وآنهمه بهشت به وجدانی مبدل شدکه داشت ازاینهمه حماقتهای صاحبش میسوخت.
هرکه خواست نصیحتی به او کند ، او با بی تفاوتی ها و گریزهایش ، عملاً بر دهانشان میزد تا دهانشان را ببندد و رأی ناثواب خود را ، تنها راه صواب میدانست .
آنقدربه این منوال رفت و رفت و رفت تا پیری اش فرارسید . درآخرین نفس ها ، انگار که روحش عالمِ دیگر را دیده باشد پشیمانی بَرَش حادث شد . خواست برگردد ولی جز ۲۰ نفَس باقی نمانده بود .
فرزندش درکنارش نبود . فرزندش درخارج ازکشور در دانسینگی درحالِ رقصیدن و دختر بازی بود .
درآن مدتِ بیست نفَس ، او وصیتی کرد که درهوا محو شد . او درخاطره اش به فرزندش میگفت : نمازبخوان ! بهتر ازخدا درجهان چیزی وجود ندارد . این را گفت و مُرد .
خرگوشها با اشتها هویج ها را می یافتند و با ولع می خوردند ولی او خرگوشی را میمانست که تا۲۰ نفَس قبل از مرگش ، ازهویج متنفر بود .
بهمن بیدقی 1400/3/22