صدای خنده ها و جیغ هایشان هر لحظه بلند و بلندتر میشد و دیگر کسی اعتراض نمیکرد! چون همه به این کارهایشان عادت کرده بودند.
مانلی گیره سری که سلین بشدت آن را دوست داشت برداشته بود و نمیداد، سلین به دنبال مانلی میدوید و مانلی جیغ میکشید، مانلی لحظهای به عقب برگشت تا ببیند سلین به او رسیده یا نه!
سلین فرصت را غنیمت شمرد و به سرعتش افزایش داد، لحظه ای مانلی هول کرد و حین دویدن به زمین افتاد، سلین قهقهای زد و پاهای کوچکش را دو طرف بدن مانلی گذاشت و شروع به قلقلک دادنش کرد.
این تنها نقطه ضعف مانلی بود و سلین هربار که مانلی اذیتش میکرد او را قلقلک میداد! مانلی از شدت خنده اشک چشمش به راه بود و صدای جیغ هایش تحلیل رفته بود اما سلین قصد رها کردنش را نداشت. مانلی همان طور که از خنده ریسه می رفت گفت:« سلین بَ...بسه دیگه غَ...غلط کردم.» سلین با صدای بلند بچه گانهاش خندید اما ولش نکرد، در اتاق که باز شد سلین و مانلی هردو به طرفش برگشتند. با صدای بلند خانم کاظمی، مدیر بد اخلاق پرورشگاه؛ شانه هایشان از ترس بالا پرید.
-اینجا چخبره؟
سلین وحشت زده از روی مانلی بلند شد و مانلی را که روی زمین خشکش زده بود بلند کرد! هردو خوب میداستند تنبیه سختی خواهند داشت! خانم کاظمی با خشم نظارهگر دختران بود و دختران از ترس کلمهای بر زبان نمیآوردند.
چند ثانیه خانم کاظمی با نگاهش دختران را مورد توبیخ قرار داد اما با آمدن مردی جوان و چهار شانه به همراه پسر بچه و دختر بچهای که در دو طرفش قرار داشتند، کمی نرم شد.
سلین ترسیده بود! مدیر بداخلاق همیشه میگفت اگر شیطنت کنی تورا به مردی قد بلند خواهم داد تا برای همیشه از اینجا بروی!
و سلین حالا خیال میکرد که این مرد آمده است تا او را ببرد شهری که متروکه و ترسناک است. از فکر و خیالش به قدری واهمه داشت که متوجه نشد چه هنگام اختیار از کف داده است و خود را خیس کرده است! کاظمی که ردِ
آبی را روی فرش دید، کنکاش گرانه مسیرش را دنبال کرد تا به شلوار دخترک رسید. ماجرا را فهمید و عصبی شد، خود را به سلین رساند و سیلی به صورت دخترک زد، از پیراهن لباسش گرفت و آن را به سمت بیرون کشاند و همزمان نام آشپز خوش اخلاق که سلین را خیلی دوست داشت، صدا زد و بار دیگر محکم به کمر سلین کوبید! گریه دید سلین را تار کرده بود اما به خوبی میتوانست نگاه دلسوزانه مانلی و نگاه چندش وار آن دو کودکِ، کنار مرد قد بلند را ببیند! همان طور که دور میشد شنید که مرد قد بلند گفت:«من واقعاً حالم بهم خورد از وضعیت این دختر، من نمیتونم دختری که با دستشویی آشنایی نداره رو ببرم، پس این یکی رو میبرم!»
مهربان خانم، آشپز پرورشگاه با لطافت رفتار کرد و سلین را به سمت دستشویی برد و در راه کلی قربان صدقه سلین میرفت تا گریه نکند. میدانست با گریه کاظمی عصبی تر میشود!
سلین با ناز و نوازش مهربان خانم، لقبی که خودش به او داده بود، آرام تر شده بود اما با دیدن صورت قرمز و خیس از اشک مانلی، مجدد چشمه اشکش جوشید و به سمت مانلی پرواز کرد. دختران محکم در آغوش هم فشرده شده بودند و هیچ کدام قصد جدا شدن نداشتند.
مرد قد بلند دست مانلی را کشید و به زور مانلی را به سمت ماشین مدل بالایش برد!
مانلی زار میزد و سلین هم دست کمی از او نداشت. مهربان خانم و خانم کاظمی محکم سلین را نگه داشته بودند و اجازه حرکت به سمت مانلی را به او نمیدادند!
#شانزده.سال.بعد
سلین به سمت آخرین سالمندی که قرار بود داروهایش را بدهد، حرکت کرد. حسابی خسته بود و دلش خوابی راحت میخواست، در را که باز کرد چهره آشنایی دید.
اولین فردی که در نظرش آمد همان مرد بود، خودش بود، مرد قد بلند!
خاطرات تلخی که هنوز تکه به تکهاش را به یاد داشت، پیش روی چشمانش پدیدار گشت، دستش لرزش خفیفی کرد و تخته شاسی که رویش اطلاعات مرد قد بلند را نوشته بود، محکم گرفت تا لرزش دستش به چشم نیاید.
دو قدم به مرد قد بلند که الان مردی خمیده و نسبتاً چاق شده بود، نزدیک شد و قرص را به همراه آبی به دست پیرمرد داد؛ پیرمرد او را نشناخته بود، تشکری کرد:« خیر ببینی دخترم.»
پیر مرد پتویی که رویش بود را محکم با دست چروکیدهاش، بالا گرفت! دختر که این وضعیت را دید کنجکاو شد، دلیل اصرار پیرمرد برای اینکه پتو رویش باشد، آن هم در این هوای گرم را نمیفهمید!
پیرمرد قرص را خورد و لحظه ای دستش از پتو جدا شد، سلین در یک حرکت پتو را کشید و با صحنه ای که دید شوکه شد!
تمام تخت خیس بود و نشان از ادرار پیرمرد میداد. یک لحظه به یاد چندسال پیش که خودش در این وضعیت بود و مرد قد بلند با چندش نگاهش میکرد، افتاد! به یاد تحقیر کردنش افتاد« دختری که با دستشویی آشنایی نداره!» این حرف برایش خیلی سنگین تمام شده بود.
دلش میخواست بگوید:« من دختر بچه بودم، ترسیدم و اختیار ادارم از دستم خارج شد! حالا تویی که کهنسالی چرا اختیار ادرارت رو نداری؟!»
اما دور از ادب بود که همچین حرفی را به پیرمرد بزند! دلش میخواست بگوید و عقلش مصرانه مخالفت میکرد.
به پیر مرد نگاهی انداخت و با دیدن نگاه شرمندهاش که به زمین دوخته شده بود، لحظه ای از خود بدش آمد و به خود نهیب زد تا دیگر به تخت خیس نگاه نکند و باعث بیشتر شرمنده شدن پیرمرد نشود! نگاهی به لیوان که یک سوم آب داشت، کرد و با مهربانی گفت:« پدر جان قرصتون رو هم که خوردید، حالا بلند شید روی تخت کناری استراحت کنید، تا من رو تختیتون رو تمیز کنم.» سعی کرد این جمله رو آنقدر خوب بگوید که پیر مرد شرمنده نشود اما پیر مرد بیشتر سر در یقهاش فرو برد، غمگین لب زد:« شرمنده دخترم.» پیر مرد این را گفت و بلند شد تا روی تخت کناری استراحت کند. سلین لبخندی گرم تحویل پیر مرد داد و گفت:« دشمنتون شرمنده پدرجان.»
همان لحظه در باز شد، دختری تپل و خوش پوش با دسته گل بزرگی وارد شد
-سلام بابایی من اومدم.
سلین شناخت! حافظه خوبی داشت و گذشته را کامل به یاد میآورد. پیر مرد با دیدن مانلی ذوقی آشکار در چهرهاش نمایان شد!
با لبخند روبه مانلی که متوجه سلین نشده بود و درگیر گذاشتن دست گل روی میزِ کم جای اتاق بود، گفت:« مهدی و سارا نیومدند؟»
مانلی دستش خشک شد و بی خیال زیبا قراردادن دسته گل روی میز شد، ناراحت و با چهرهای گرفته به سمت ناپدریاش گفت:« نیومدن بابایی ناراحت نباش، کار داشتن»
پیر مرد غمگین شد و چندبار سری به نشانه تأسف تکان داد، زیر لب با خودش زمزمه کرد:« بچه های واقعی خودم برای پدرشون وقت ندارن اما باز گلی به جمال تو.»
این جمله را آنچنان ناراحت و بغض آلود گفت که مانلی و سلین سر به زیر انداختند.
سکوتی بر فضای اتاق حاکم بود، در لحظه نگاه مانلی با نگاه سلین گره خورد، مانلی با تعجب تمام اجزای صورت سلین را نگاه میکرد، شک داشت که این دختر جوان و زیبا همان همبازی و خواهرِ کوچک خودش باشد! سلین جلوی اشک سمجی که قصد پایین آمدن از چشمش را داشت با نوک انگشتش، گرفت! چند ثانیه طول کشیده تا مانلی به شکی که داشت مهر یقین بزند و به سمت سلین برود و محکم او را در آغوش بکشد.
پایان
قلمتون نویسا
آفرین