سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        کله پزی سیّد
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ ۱۲:۲۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۳۱ | نظرات : ۲

        کله پزی سیّد
         
        فریبرز در را برای دوستش باز کرد و هر دو وارد کله‌پزی شدند . دوستش سلام کرد و جواب شنید . فریبرز : سلام آقا سید . صبح زیبای شما بخیر
        آقا سید : بَه آقا فریبرز، سلام به روی ماهِت، به چشمونِ سیاهِت، به خوی بی خیالِت. ایشون دوستتونن ؟ بله دوست عزیزم آقا سیاوش خان .
        : خُب بفرمائید ، اوامر ؟
        سفارششونو دادن و منتظر موندن .
        سید گفت : چشم بذارم ؟
        فریبرز گفت : صبح اول صبحی حوصله ی شوخی ندارم ، هرچی  میدی بده  کوفت کنیم بریم ، دیرمون میشه ، کارتمون قرمز میخوره ها ، بعدش مجبورم پشت سرتون کلی لیچار بارکنم .
        سید گفت : تو بیخود می کنی ، و روکرد به سیاوش و گفت : آقا به نظر شما اینقدر رک گویی خوبه ؟ فریبرز گفت : ناراحت نشو سید بزرگوار، شوخی کردم .
        سید گفت : دوباره  گفت شوخی کردم . دنیایی  شده ها ، هرچی  میخواد میگه ، گیر که می افته میگه : شوخی کردم . پسرجان من سن بابا بزرگتو دارم . ولی همه این حرفارو با روی خوش میزد .
        فریبرز گفت : راستی آقا سید ، ستاد مبارزه با کرونا به شماها  گیر نمیدن ؟ همه کاراتون با دسته . وسط  کارِتون موبایلتون رُو هم جواب میدید، پول میگیرید، میدید.من تحقیق کردم هیچ چیزبه اندازه ی موبایل و پول کثیف نیست. من دقت کردم بعد از این کارها دستتون رُوهم نمیشورید چه برسه به اینکه ضدعفونیش کنید .
        سید گفت : مگه دیرت نشده بود ، بخور و زحمتو کم کن دیگه . البته  ببخشید آقا سیاوش ، همیشه این سرِ
        شوخی رُو باز میکنه . آخرش هم با یه اردنگیِ من وخنده ی این ، ختم بخیرمیشه .
        یه دفعه یه آقایی وارد شد و گفت : سلام ، من مأمورم .
        سید چشماش گرد شد .
        همون موقع ، یکی از مشتری ها جلو اومد و گفت : آقاسید چقدر تقدیم کنم ؟
        آقاسید گفت : بفرمائید ، نوش جان ، فلان قدر وبعد رووکرد به فریبرز وگفت : دهنتو گل بگیرن چه چشم شوری داری پسر، تا صحبتشوکردی مثل اَج ...
        اومد بگه که مثل اجل معلق مأمور ستاد مبارزه باکرونا پیداش شد که آقاهه گفت: من ازطرف آقای عشقی اومدم ، آقای عشقی گفتن تلفنی سفارششونو اعلام کردن .
        سید یه نفس راحت کشید و گفت :  آقا نصف عمرمون  کردین . زودتر میگفتین ، مگه  فامیلی قحطیه این فامیلی رُو روو خودتون گذاشتین آدم رُو به انفاکتوس بندازین ؟
        که همه خندیدن ، حتی آقای مآمورهم ازعکس العمل سید، غش کرده بود ازخنده، ولی فریبرز قهقهه میزد و چیزی نمونده بود به حالِ غلت بیفته زمین .
        بعد ازچند دقیقه درحالیکه دلش رُو گرفته بود گفت : اون قیافه ی  باحالِ  خنده دارت که یکطرف ، حرف زدنت که همون طرف ، صبح میائیم اینجا ، صبحمونو صبحی باحال میکنی . واقعاً دمت گرم .
        سید هم خنده ی بامزه ای کرد .
        درحالیکه خیلی ها صبحها عین عُنُق منکسره میمونن تووی کله پزی سید با اون اخلاق خوب سید ، کمدی کلاسیکی براه بود.
        این موضوع ، مربوط بود به روزهای آغازین کرونا .
        چند وقت بعد که هی شهرها رنگ عوض کردند هی سرخ میشدند و نارنجی و زرد، سید با خودش گفت : با این مبلغ اجاره‌ها و این تعطیلی ها و شل کن سفت کن ها که نمی شه پول اجاره رُو هم درآورد .
        پس مغازه رُو تغییر داد و کرد قصابی .
         
        چند روز بعد سرو کله ی فریبرز پیداش شد .
        از دیدنِ قصابی جاخورد و رفت تووی مغازه و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : سید ! دست از سرِ این گوسفندای بدبخت برنمیداری ؟ تا کله ی این بدبختا رُو نبری ول کن معامله نیست ؟
        یه سوپری ، شیرینی فروشی ای چیزی میزدی .
        سید گفت : یه عمره که با گوسفندا دمخورم . نمیتونم دوریشونو تحمل کنم . همونطوری که نمیتونم دوریِ تورو تحمل کنم . که هردو خندیدند .
        خوبیش این بود که هردو ظرفیت شوخی را داشتند و هیچوقت از هم  ناراحت نمیشدن ، وگرنه  با هربار دیدنِ هم دعواشون میشد .
        یه دفعه یه آقاهه پیداش شد و گفت : من مأمورم .
        اون دوتاً زدن زیر خنده ، یاد اون صبح افتاده بودن . حالا نخند کی بخند .
        آقاهه فکر کرد به موضوع قبل ازآمدنش دارن میخندن ، پس کمی مکث کرد تا خنده شون تموم بشه .
        سید گفت : آقای مأمور عزیز درخدمتم .
        آقاهه گفت : مامور ستاد مبارزه با کرونا هستم .
        دوتایی درحالیکه آچمز شده بودن ، خنده رو لباشون ماسید .
        مآمور پس از گفتن مواردی گفت : چرا ماسک نزدید ؟
        سید جوابی نداشت بگه ، فریبرز هم که ماسک نداشت ، جیم شد و رفت .
         
        چند روز بعد ، سید و فریبرز تووی خیابون همدیگه رُو دیدن .
        سید گفت : دارم به دامپروری فکر میکنم . میخوام تووی یه منطقه ی خوش آب وهوا از نظر کاری با یه آدم گردن کلفت شریک شم ، کار ازمن ، پول از اون .
        فریبرز گفت : شیطونه میگه یه تیر خالی کنم توو مغزت که همه گوسفندای دنیارُو از دستت خلاص کنم . انگار همه فکر و ذکرت گوسفنده .
        سید گفت : یه عمره عاقبتمون با هم عجین شده . عاشق گوسفندام برای همین ، تو دوست جون جونیمی . قبلاً که بِهِت گفته بودم . راستی فردا جمعه س ، از صبح مهمونی بیا خونه ی ما ، خانومم میخواد صبح کله پاچه بار بذاره ، ناهارهم سیرابی شیردون داریم .
        فریبرز گفت : ممنون . وقتی مُردی روی سنگ قبرت میگم یه عکس گوسفند حک کنن .
        سید گفت : این کارو نکنیا ، اگه توضیح کامل ندی مردم فکر میکنن یه گوسفند توو قبر خوابیده .
        فریبرز گفت : به مردم چیکار داری ؟ عیب نداره بگذار هرکی هرچی میخواد فکر کنه .
        محرم بود . همینطور که قدم  میزدن، کنار یه مغازه یه گوسفند رُو به درخت بسته بودن. لابد برای غذای نذری بود . ازکنارش که رد شدن، گوسفند بع بعی کرد و فریبرزگفت : آقاسید با اجازه ، مثل اینکه ایشون با شما کار دارن من دیگه رفتم . قدماشو بلندترکرد ودرحالیکه دورمیشد، سید صداشو بلندتر کرد وگفت :
        آقا فریبرز یه چند لحظه برگرد باهات کاردارم .
        فریبرز برگشت . سید گفت : یه شوخی کردی ، یه  فکر جدی یهو چپید توو مغزم . تو و این گوسفنده با حرفاتون منو به فکر انداختید .
        فریبرز گفت : چه فکری ؟
        سید گفت : البته هنوز این فکر خامه ولی باید حسابی پختش ، فکرمیکنم باید کاری کنیم کارستون .
        یه بوستانی اون طرفا بود که با پیشنهاد سید و قبول کردن فریبرز هردو روی  نیمکتی نشستند و مشغول به صحبتی جدی شدند .
        سید گفت: راستشو بخوای قراربود با همسرم بریم مکه، با توجه به تاریخ فیش حج مون تقریباً نوبت مون بود که  ویروس لعنتی همه  کاسه کوزه هامونو ریخت به هم ، سفرحج هم که همچنان تعطیله ، فکرکردم حالا که نمیتونیم بریم حج ، تا عمری باقیه خیرات جایگزین رُو فعلاً بعنوان دست گرمی که میتونیم انجام بدیم . ازجمله قربونیِ این ذبح عظیم که به قول شما خیلی هم بهش علاقه دارم و خیراتِ چه و چه وچه ، برای افراد مستمند مخصوصاً تووی ایام کرونایی که خیلی ها کارشونو ازدست دادن و یه جورایی بعضیا واقعا کسر اوردن مخصوصاً توو این کسادیِ بازار و از کار بیکار شدن ها واقعاً گیر افتادن .
        فریبرز گفت : عالیه آقا سید . راستش  من از طریق دوستم ، محله هایی که اوضاعشون خیلی وخیمه رُو سراغ دارم و گاهی بهمراه دوستم کمکهایی رُو بینشون پخش میکنیم .
        سید که از خوشحالی در پوستش نمی گنجید  درحالیکه  انگار کل صورتش داشت می خندید گفت : عالیه دمت گرم پسرم ، بعد از اون  مقدمه چینی ها می خواستم همین مسئله ی مهم رُو مطرح کنم که شکرخدا خودت باگفتن این حرفها  خیالمو راحت کردی . پس تعداد زیادی مستمند  واقعی میشناسی ، چون دوست دارم فقط به نیازمندای حقیقی برسه .
        فریبرز گفت : آره آقا سید حلّه . شماره موبایلشو داد که باهم هماهنگ کنند .
         
        چند روز بعد
         
        فریبرزجان سلام . سلام آقاسید ، همه چیز ردیفه ؟
        سید :  پولش که بله ، فقط تهیه ی اجناس ... که فریبرز حرف سید تموم نشده گفت : اگه اجازه بدین برای تهیه ی اجناس مایحتاج ضروری هم، افراد مطمئن با نرخ عادلانه سراغ دارم و درضمن ماشین حمل بار که یکی از دوستامه و تاحالا چندبار بهم گفته حاضره مجانی کار ثواب کنه .
        سید که ازخوشحالی به تته پته افتاده بود گفت : خدارُو شکر، خودش داره همه چیزو جورمیکنه . نمیدونی یه عالمه پول توو چه زمان کمی جمع شد واقعاً چه مردم خوبی داریم حرف از دهنم بیرون نیومده  مبالغِ قابل توجه مثل بارون جمع شد .
        سید که خوشحالی نزدیک بود گریه ش بگیره .
         
        خیلی سریع همه چیز فراهم شد اونهم بصورت تُنی ، از گوسفند بگیر تا مایحتاج ضروری خانواده .
        خیلی ها از زن ومرد وبچه وسید و فریبرز وخونواده هاشونو ودوستاشون ریختن وبسته بندیشون کردن و همه دلها شاد، ماشین باری آماده ی حرکت شد ولی اینقدرزیاد بود که جا نشد وفریبرز از طریق دوستاش ودوستای دوستاش کاروانی رُو راهیِ مقصد کرد . همه اونایی که سهمی تووی این بسیجِ خدایی داشتند ، درسته که همه عزادارِ امام حسین و یاران باوفایش بودند و چشماشون گریه میکرد  ولی از کمکی که به نیازمندا کرده بودن قلباشون داشت می خندید . 
         
        بهمن بیدقی 1400/5/1

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۵۶۴ در تاریخ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ ۱۲:۲۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        محمد باقر انصاری دزفولی
        شنبه ۱۳ شهريور ۱۴۰۰ ۲۰:۵۲
        قوالعاده زیبا بود
        درپناه خدا
        درود فراوان برشما
        شاعرواستاد بزرگوار
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        شنبه ۱۳ شهريور ۱۴۰۰ ۲۰:۵۷
        باسلامو عرض ادب واحترام استادبزرگوار
        بینهایت سپاسگزارم ازمهرو لطفتان
        سلامت باشید و شادمان
        درپناه خداوند مهربان
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2