سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بستنی میخوری؟
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : دوشنبه ۱۴ تير ۱۴۰۰ ۰۴:۱۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۴۶ | نظرات : ۳

        بستنی میخوری؟
         
        حتماً درعمرخود ، آقایون و خانومهای مسنِ باحال را دیده اید . همسران ظاهراً فسیل شده اما سرزنده ای که خیلی بیش از نیم قرن درکنار هم زیسته اند و روزبروزبه هم علاقه مندتر شده اند و عاشق تر . ازآنها که انگار، افتادنِ لبخند از لبانشان ، گناه کبیره است و حرکات ریز و باصفایشان ، غبطه آور .
        آنها که " خدایا راضی ام به رضای تو" و " خدارُو شکر" هیچگاه از لبهاشون نمی افته .
        بالاخره از آنها که خوش به حالشونه . آندو ، ازاین قبیله ی سعادتمندان بودند .
         
        میدونید که، درد ، همزادِ انسانه و پیرزن، تافته ای جدابافته نبود . به گفته ی دکترشکاکیان ، ظاهراً او را عملی واجب افتاده بود .
        قبل ازعمل ، برگه ای ازسوی بیمارستان بدست پیرمرد داده شد که او با خواندنش ، چهره اش درهم رفت و دمق شد . پیرزن پرسید : مگه تووش چی نوشته که اینطوری شدی ؟
        همسرش جواب داد : یه طومارعواقبِ عمل رُو نوشته، از کوری و کری و لمسی و چه و چه و درنهایت تقصیر مرگ رُو به امضا کننده اش واگذاشته و خیال خودشو راحت کرده .
        پیرزن گفت : چه حرفا ! خیرسرشون  به امید شفا پیش شون اومدیم . ظاهراً اینا به خودشون هم اطمینون ندارن، پس ما چه جوری به اینا اطمینون کنیم؟ انگار اینا میخوان همه تقصیر بی‌سوادی هاشون رُو گردن شوهرِ یه پوست واستخون من بندازن وتا ابد اسیرِ عذاب وجدانش کنن . اما نه ، من که راضی نیستم ، نه  ابدا ، امکان نداره بذارم به آرزوشون برسن . آره فکرم درسته ، ابدا نمیذارم اینطور بشه .
        از خیرش گذشتم بیا بریم ، که از اینا انگار آبی گرم نمیشه .
        پیرمرد گفت : کجا ؟ دکتر اونجاست . با او صحبت میکنم .
        دکتر گفت : پدرجان اگه امضاء نکنید ، از عمل هم خبری نیست .
        و چنین بود که شوهرهم ، آخرین امیدش ناامید شد .
        آندو دست هم را گرفتند و از بیمارستان خارج شدند. درحالیکه پیرزن می گفت : ناسلامتی اسم خودشونو گذاشتن دکتر. درقبال کارشون همه عواقب کارشونو محول میکنن  به بیمار وهمراهِ بیمار . اینجوری  که نمیشه که . لااقل الآن شکرخدا می بینم و میشنوم و راه میرم ولی بعد ازعمل حتماً حسابم با کرام الکاتبینه معلوم نیست که بازهم توانایی این کارهارُو داشته باشم . همون بهتر که ازخیرش بگذرم . آره درستش هم همینه ، میگذرم . تا شل و پَل ام نکردن .
         
        بازهم لبخند، به چهره هاشان بازگشت . پیرزن ادامه داد : وقت مرگ که فرابرسه تسلیمانه می پذیرمش . بعدهم با لحنی بامزه خواند : مرگ اگر مردست گو سوی من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ .
        پیرمرد قیافه ی جدی ای به خودش گرفت و گفت : ببین، موضوعو ناموسی اش نکن، مرگ اگر مردست و آغوش و این حرفا نداریم ، فقط  منم که مجازم  در آغوشت بگیرم . مواظب حرف زدن هات باش . که هردو خندیدند .
        پیرزن گفت : والله ، این تصمیم بهتر از اینه که ما را بکشند و تقصیرشو به گردن خودمون بندازن . بِرید خدا روزیتونو جای دیگه حواله کنه. ما اومدیم شفا پیدا کنیم میخوان جاهای دیگه مونوهم دچارخدشه کنن.
        خوبه والله میخوان چندتا دردِ دیگه به دردامون اضافه کنن و منّت هم میذارن که اگه اینطورشد و اونطور شد ، تقصیر خودتون بود ، ما که گفتیم ، شما گوش ندادید .
        پیرمرد گفت: وا. پیرزن گفت: والله. بازهم خنده ی بامزه شونو،خیابون دید. کلی فیلم بودن برای خودشون
        پیرمرد گفت : ولی بی شوخی ، بیراه هم نمی گی عزیزم .
        پیرزن گفت : آخرسرهم یه عیب و ایراد کوفتی با بی سوادی و بی دقتی ها شون میندازن به جونِ آدم ،
        و تو که میدونم چقدردوستم داری ، تا آخرعمر مثل تخمه برشته ، میپری بالا پائین و مَلَق میزنی وحرص میخوری که چرا اون برگه ی لعنتی رُو امضاء کردم ، کاش نمیکردم ، اونوقت روزی صد بارمی میری بدون اینکه کوچکترین تقصیری داشته باشی .
        بعد ادامه داد : نرگس ، دختر اکرم خانمو که  یادته؟ با بی مبالاتی حین عمل، نمی دونم چیکار با عصبش کردن که تیک افتاده تووی صورتش ، خوشگلم هست طفلکی . تازه به دکتره میگن پنجه طلا .
        بعدش یه پوزخند زد ، و تکرار کرد : پنجه طلا . کی میره اینهمه راهو .
        پیرمرد گفت : آره نرگس رُو یادمه ، چه دختر خوبی هم هست ، راستی الآن چطوره ؟
        همسرش گفت : هیچی ، همونطوریه هنوز، علیرغم اینکه آقای پنجه طلا گفته بود روز بروز  بهتر میشه بنظرم بدترشده که بهتر نشده . با آدم که صحبت  میکنه انگار داره ادا درمیاره، هرکی مشکلش رُو نَدونه فکر میکنه طرف دیوونه س .
        بعد ادامه داد: اینا که به خودشون مطمئن نیستن هراحتمالی به نتیجه ی کارشون میره ولی اگه آدم خودشو  به خدا بسپاره ونسپاره خودشو به این قوم ضالین، لااقل بدون پاره پوره گی میمیره و راحت میشه ، نه با
        زجر و تحمل بی مبالاتی های این آقایون و خانومهای محترم .
         
        یه دفعه چشم پیرمرد خورد به یه بستنی فروشی و گفت : خوشگله بستنی میخوری ؟
        پیرزن گفت : نیکی و پرسش ؟ بعله که میخورم ، پایه م . بزن بریم
        پیرمرد گفت : چاکریم . این بعله ی غلیظ چقدر شبیه بعله ی عقدمون بود . که باز هردو خندیدند .
        تووی پرانتزمیگم : (راستی این خنده هه ، خیلی دوای خوبی بود . اگه نبود که کلاهشون پسِ معرکه بود)
        پشت یه میز کوچیکِ دونفره نشستند و بستنی فالوده میخوردن و گل می گفتن و گل می شنفتن .
        چشمم افتاد روی میز بی ریاشون. اِ چه باحال! ازاین ظرفهای حبابیِ کوچولو! تووی یکی آبلیمو و تووی اون یکی شربت آلبالو بود . دهنم آب افتاد . یه دفعه رفتم تووی خاطره و خاطره ، منو پرت کرد به حدود  45 سال پیش ، میدونِ شاهپور ، بستنی فروشیِ ماه نو  . با همین سبک و سیاق بود .  
        آقابزرگ ، خدا رحمتشون کنه دست منو میگرفتن میرفتیم  اونجا بستنی میخوردیم ، به همین سبک بود . آبلیمو و شربت آلبالوی قرمز خوشرنگ می آورد و ما بستنی فالودمونومیخوردیم وموقع رفتن ، آقابزرگِ مهربون ، برای بقیه هم که تووی خوونه بودن ، میخریدن و میبردیم براشون . یادش بخیر.
        تووی همین فکرها بودم  که  یهو، با  سروصدای ناجورِ یه زن و یه مردِ جوون ، دوباره  حواسم برگشت پیشِ آندو باحال .
        ازاخم وتَخم وچهره های درهم کشیده ی آندوجوان دانستم که حسابی ازخجالتِ هم درآمده اند که به یکباره نگاه زن جوان به بستنی فروشی وسپس به پیرمرد و پیرزن افتاد . هنوزمی خندیدند . انگار اونا هیچوقت ازهم سیر نمیشدند .
        زن جوان یه دفعه یه هوس افتاد تووی دلش، دلش عشق خواست. درحالیکه خودشولوس میکرد لحنش رُو
        باحال کرد وبه شوهرش گفت : برام بستنی میخری؟ شوهرش گفت : معلومه که میخرم چاکرشما هم هستم  من که نفهمیدم اون دعوا چی بود این عشقولانه هاچی بود به هم تیکه پاره میکردن. میگن که زن وشوهر
        دعواکنند ابلهان باورکنند . این دوتا هم تِپیدن تووی بستنی فروشی .    
         
        بهمن بیدقی 1400/4/11

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۴۱۱ در تاریخ دوشنبه ۱۴ تير ۱۴۰۰ ۰۴:۱۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        دوشنبه ۱۴ تير ۱۴۰۰ ۲۲:۳۶
        خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        دوشنبه ۱۴ تير ۱۴۰۰ ۲۳:۰۳
        با سلام و عرض ادب بزرگوار
        سپاس
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2