انسان و عشق و حقیقت سه عامل ناشناخته در تفکر آدمی هستند که هنوز در هاله ی ابهام اند وانسان به معنای واقعی هنوز خویشتن را نشناخته است وعدم آگاهی از همین موضوع ، عشق وحقیقت را برای هرکسی اعم از خواص و برجستگان و عوام ، همچنان ناشناخته و مبهم باقی گذاشته است . هرچند ممکن است تجربیاتی ناقص در بسیاری افراد بطور ناخودآگاه ، وکامل در معدود افرادی باخوداگاهی درشناخت انسان و عشق و حقیقیت تجلی یافته باشد .
انسان کیست و چیست ؟... معانی کتابی بسیاری در طول قرنهای گذشته وهمچنان تا امروز برگُرده ی ادمی به ثبت رسیده است ، اما درکنار آنها انسان هنوز به شناخت واقعی خود دست نیافته وبه راستی انسان کیست ؟.... آیا آدمی ابزاری ست که از خود برای رسیدن به مقاصد قدرت ، زیاده خواهی و مال اندوزی و کسب دانش و پیشرفت های مادی استفاده می کند ؟ .... یک امپراتور ، یک پادشاه ، وعامه ی مردم وقتی از صفات خوب برخوردار باشند می توانند یک جامعه ی آرمانی و ایده آل را بسازند و وقتی عمیق تر نگاه کنیم ، می بینیم چنین جامعه ای با تمام پیشرفت های علمی و صنعتی و... و... زمان معاصر هنوز بطور شاخص وجود ندارد . وقتی جامعه ای را متشکل از حکام و غیر حکام به خوب ونیک و بد تقسیم می کنیم در کنار صفات خوب و محاسن نیکو ، اعمال بد و خطا نیز قویا در آدم ها خودنمایی می کنند و همین صفات در اغلب باعث بوجود آمدن جامعه ای نابسامان و نابه هنجار و فاسد می گردد . البته همان انسان هایی هم ، که صفات برتر و خوب را در خود پرورش داده ودر ظاهر به نمایش می گذارند در بزنگاههایی از همین افراد نیز باتمام پنهان کاری ها ، صفات ناپسند وبد بروز می کند که مسبب افعال بد این افراد و به تبع ان پیروان آنها می گردد . ونتیجتا بخود می گوییم ؛ خُب ، انسان جایزالخطاست .... وبااین قضاوت کور ، سرپوشی برروی افعال نادرست وناپسند وغیر مردمی خود ودیگران می گذاریم . ولی آیا فرد می تواند ار خود ، وجودی مبرای از خطا بسازد ، وار افعال خطا ونادرست و ناصواب برای همیشه خودرا بر حذر دارد ؟.... آدمی موجودی ست که آزاد و رها آفرید شده اما خود را گرفتار چالش خوب و بد و باید ونباید ها کرده است که این ماهیت واقعی او و حقیقت وجودی انسان نیست .
اگر بتوانیم ، خودرا از انگیزه و علتِ افعال خوب وبد ، در خود ، آگاهانه خلاص و رها کنیم ، یعنی خودرا تزکیه و تطهیر نموده و ریشه و علت را در خود شناسایی و خود را از اسارت این مرکز شوم جدا کنیم ، بعداز این تزکیه ی ذهنی ست که انرژی سرشار وبیکران دیگری در ما فعال می گردد که چشم مان را به حقیقت وجودی خود ودیگر انسان ها می گشاید وتازه اینجاست که در می یابیم ، انسان کیست وانسان واقعی کجاست ؟
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
بیدلی در همه احوال خدابااوبود
اونمی دیدش و ازدور خدایا می کرد .......حافظ
همه ی خوب وبد ها ، ساخته و پرداخته ی ذهن و پندار و تفکر انسان ها هستند که ناخودآگاه قرنهاست بر گُرده ی او در تمام نسل ها سوار و خودرا به هرکسی در هر کشور وبا هر فرهنگی تحمیل می کنند . و جهان ساخته ی بشر جهانی متشکل از همین ساخته و آفریده های ضد و نقیض و متناقص برای اوست . واین نیز جهان واقعی و حقیقی انسان نیست ... جهان حقیقی انسان جهانی ست مبرای از همه ی تناقض و تضاد و دوگانگی ها که در وجود خود وی تعبیه شده است و هرکسی برای رسیدن به جهان واقعی خود ورسیدن به طمانینه و آرامش واقعی و بی دغدگی مداوم باید ، آن جهان یگانه و بیکران را در خود به چنگ بیاورد .... جهانی که بشر برای خود ساخته ، وخودرا نیز خودباخته ی آن جهان خود آفرین نموده و هزاران سال است که آن را نسل به نسل تازمان معاصر منتقل نموده ، جهانی سرشار از تناقض ودوگانگی ، لبریزاز رنج و اندوه و غم ، ونهایتا مملو از خون ریزی و جنگ است . این تفکر که زیر بنای آن جهان خودساخته است در هرکسی در تقابل بیرحمانه با دیگری قرار می گیرد . که این تقابل بطور ملموس ومحسوس از افراد خانواده ، بین همسران ، بچه ها در تقابل با یکدیگر خودنمایی می کند که سرایت اجتناب ناپذیر آن به بیرون باعث جنگ و جدال های بی هوده وتباه کننده گردیده است . ورهایی از این جهان خودساخته و متناقض و متضاد درونی ، تنها ، سبب بی دغدگی ، آرامش و رستگاری وسعادت ابدی یکایک انسان ها می گردد . یعنی مشکل در درون ماست ورفع آن نیز در دست خودِ ما . که همین غرض و مرض ، دشمن بیرونی را برایمان خلق می کند ، مارا به جان یکدیگر می اندازد و جنگهای ویرانگر بین افراد یک سرزمین وبین کشور ها را بوجود می آورد . جهانی را که بشر ناخودآگاه برای خود ساخته و بر خود تحمیل کرده ، پشتیبان آن ، همان فکر آدمی ست که از آن به نام "خود " نام می بریم . رهایی از اسارت خود ، رهایی مطلق از تضاد های درونی خویشتن است اما نه در لفافه ی حرف و سخن و شعر و داستان ، باید خودآگاهانه ، یعنی بارسیدن به خودآگاهی لازم با مطالعه ی کتب خودشناسی ، خودرا بی چشمداشت و انتظار از اسارت فکرِ دوگانه و متناقض در خود با جدیت خلاص نمود . آدمی با رهایی و خلاصی عملی وعینی و خودآگاه از تناقضات درونی وافکار متناقض در خود به یگانگی و وحدت می رسد وبه شناخت و دست یافتن به انسان واقعی ویا به واقعیت انسان می رسد .
اما عشق ؛
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن ........مولوی
آدمی با رها گردیدن از اسارت "خود " به حریم بی مرز و نامخدود و بی کران دیگری وارد می شود ، که آن مکان ، وادراک لایتناهی را "عشق " می نامند . مکانی که در آن "خود محوری " و " خودستایی" بطور مطلق از وجود انسان رخت بر بسته ووی را به وحدت و یگانگی می رساند . وقتی "خود " مرکز و محور افعال و اعمال و رفتارو اقکار هرکسی باشد ، اعمال خوب و نیک و ایده ال نیز بامحوریت "خود " در فرد بوقوع می انجامد ، ممکن است ما اعمال صواب ودرست را انجام دهیم ولی به دلیل عدم آگاهی ، افعال پسندیده و درست و خوب ونیک ما نیز "خود" را ناخودآگاهانه در وجود آفریده و همین نقطه ی توهمی و کاذب را ارضاع و اشباع و تقویت و پایدار می سازند . تا "خود " در هرکسی فعل مدار باشد ، آدمی از ماهیت واقعی خود جداست و خودی کاذب را جایگزین اصل و هویت و ماهیت واقعی خود کرده است . انسان حقیقت مدار ، خودی در وجود او نیست وبه همین دلیل پرده ای ستبر از مقابل چشم او کنار رفته است ، وچشمش به جهان دیگری گشوده می شود که این حقیقت وجودی اوست .
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانه ام پر گشت از نور احد ......مولوی
بیایید واژه و برچسب های قداست و معنویت و گناه و صواب ، وبهشت و دوزخ را کنار بگذاریم وبی پیش داوری و قضاوت ، قدری عمیق تر به خودمان نگاه کنیم ، در ما اتفاق نامیمونی بعداز دوران کودکی بوقوع پیوسته و رخ داده و مارا از ماهیت واقعی خودمان دور کرده است . وهمین اتفاق منحوث و نامبارک ، مارا اسیر مرکزی کاذب و کور در خود نموده ویا این اتفاق ، مرکزی کاذب و کور را در ما بوجود آورده ، وناخودآگاه بر گُرده ی ما سوار کرده که جبرا در طول عمر خود این مرکز دروغین وغیر واقعی را در خود پرورش می دهیم و به آن حیات می بخشیم . ورهایی واقعی وخودآگاهانه از این مرکز دروغین چشم هرکسی را به حقیقت وجودی اش می گشاید . وچشمش را به حقیقت باز می کند .
حقیقت موضوعی ناشناخته در خود آدمی ست اما آدم ها باشنیدن وگفتن تعاریفی از حقیقت اسیر این تعاریف و تعبیر ذهنی خود می شوند ، انسان با کنارزدن موانع درک حقیقت دردرون خود می تواند به ادراک و کشف حقیقت برسد ... آنچه آدمی را گرفتار می کند تعبیر ذهنی خود آدمی ست که پرتره و سایه ای از حقیقت را باگمان واندیشه ی خود ساخته و خودرا اسیر آن تعبیر نادرست و انحرافی می کند . برای رسیدن به حقیقت باید خودرا ازاسارت خود نجات داد . وبعداز رهایی ازاین اسارت است که پرده از مقابل چشم مان بطور ملموس و عینی کنار رفته و چشم ادمی به آفاق دیگری باز می شود . وراز دگرگونی انسان و تغییر بنیادین وریشه ای او ، ودگرگونی جهان بشری نبز همین است .
هرکسی تا گرفتار "خود " در خویشتن باشد اسیر( آمری مقتدر و فرمانده) در خود است که با صرف انرژی فراوان و طاقت فرسا ناخوداگاه مجبور به حفظ این مرکز کاذب و پوشالی در خویشتن است . این مرکز دروغین فرمانده ی جبار ومقتدری ست که هر کسی را گوش بفرمان و مطیع و سرسپرده ی بی چندو چون و بی اختیار خود دارد و همین مرکز پوشالی ، پرده ی ضخیم و ستبری گردیده و فرد را از درک و فهم واقعیت خود (آنچه هست ) دور نگاه می دارد . ولی آدمی می تواند با مطالعه و کسب خودآگاهی و شناخت ماهیت ذهن ، این مرکز توهمی و خیالی را در خود در هم شکسته و خود را برای همیشه با مراقبت و دور بودن ازاسارت آن نجات دهد . فرد ممکن است دهها جلد کتاب خودشناسی مطالعه کند ، اما نباید هیچ امید وانتظاری داشته باشد ، چون تحول ودگرگونی برق آسا وسریع و یک آن و لحظه در هرکسی محقق می گردد . وچشم آدمی در یک آن به حقیقت خویش گشوده می شود که پس از آن ، باید با فعل مراقبه این گشایش و دگرگونی در هرکسی حفظ شود ( که کار بسیار ساده و آسان و پیش پاافتاده ای ست ).
آدمی ، طبیعتا موجودی آزاد آفریده شده و بااین آزادی ست که هرکس باحقیقت وجود خودش درارتباط است و حقایق نیز برایش قابل ادرا ک می باشد ، امابعداز دوران کودکی ست که هرکسی به تدریج اسیر عوامل بیرونی گردیده و از آرادی واقعی خویش دور می گردد وتنها بااین آزادی ست که هرکسی مطلقا از اسارت به دوراست . وانسان درهرکجای زمین ، زمانی به آرامش می رسد که این آزادی را به چنگ آورده باشد .