محکومین
دو نفر شرّ ، دست به یکی کرده بودند و اخلال در امورِجاری شهر را بدست گرفته بودند تا دیگر کسی آب راحت از گلویش پائین نرود .
یکی غول تَشَنی بود شکم گنده و نفرت انگیز و دیگری نحیفی بود نی قلیون ولی خوش سیما ، که حتی
ظرافتی زنانه هم داشت .
مردم شهر از دست این دو شرور، روز و شب خوش نداشتند ، از آزار و ربودن و نگاه های هیز و ... داروغه و مأمورین ، از دستشان مستأصل شده بودند و در ادامه ی شکایات جسته گریخته ی مردم به آنان ، شکایت به قاضی القضات شهربردند .
قاضی القضات مدتها بود که حواسش به همه چیز بود ولی ، عکس العملی نمی کرد تا ببیند این مردم ، بالاخره کِی خونشان به جوش میآید و طاقتشان طاق میشود و جان به گلویشان میرسد و از دست این دو مجرم ، خروش میکنند .
سالها ازشرارت آنها می گذشت و گرچه همه شهر، دائم به گوشِ هم، از ظلمهایشان زمزمه میکردند ولی اگرخوب گوش میکردی نجوای وِز وِزگونه هایشان که به خشم آلوده بود را میشنیدی ولی، کس بگونه ی قیام وار، دم برنمی آورد .
شاید دم برنیاوردنشان دلایلی داشت! شاید مردمِ عادلی بودند وبه خودبینیِ مقدماتی رسیده بودندو زیرِلوای آرامشی که آتش زیر خاکستر را میمانست گرچه خود را ارادتمند خدا نشان میدادند ولی می دانستند خود نیز چیز زیادی درچنته ندارند و خودشان نیز آنقدرها که نشان میداد ، سربراه نیستند . خلاصه میدانستند خودشان هم آشِ دهان سوزی نیستند وگرنه چرا باید ظلم آندونکبت را تاب می آوردند؟ داروغه ومأمورین هم همینطور، مگر دستِ کمی از آنها داشتند ؟
آندو آزار می رساندند ؟ اینها هم خاطراتِ بی عدلی ها و بی ادبی ها و بد زبانی هایشان در یادِ خودشان و خاطره ی شهر بود .
آندومی ربودند؟ اینهاهم که همیشه درصدشان را بی کم وکاست گرفته بودند و ارتشاء بین همه شان امری عادی بود ، و همه این کارها را زیرِ ردای مامورقانون میکردند، و حالا هم که آنها به صورت شاکی به قاضی القضات رجوع کرده بودند ازعشقِ به قانون نبود ، حتماً درصد بیشتری از آن دو می خواستند و زورشان نرسیده بود که از آندو بگیرند و حال ، کفرشان بالا آمده بود . مطمئناً هرچه بود ، خروش آنها از زیاد شدنِ ایمانشان نبود .
بالاخره وقتی صبربه گلوگاه رسید، قاضی القضات به میدان آمد وپیشِ خود گفت : ظاهراً وقتش فرارسیده است . حکم داد که موی آن دو شرّرا هریک بصورتِ چهارراهی بتراشند وبه شیوههای مرسوم ، درشهر بگردانند .
با روانکاویِ خاصِ خود ، ایده ای درنظر جای گرفته بود که جالب مینمود ولی نتیجه ی صحت و سُقم ایده اش را خواست با چشم ببیند که درنهایت ، دید .
آندو را درشهر پیاده از گذرها گذراندند . یکی ازمأمورین که لباس و ظاهرِ مأمور داشت ولی از خطا و هیزی ، دستِ کمی ازآندو نداشت ، ابلاغ حکم و شرحِ حال گناهکاران را و دلیلِ گرداندنشان درشهر را بلند بلند جار میزد و برملا که بود ، برملاتر میکرد .
اما یکباره
شهر ، دوعکسالعمل مختلف از آندو را شاهد شد .
غول تَشَن ، به افتخار راه می رفت و انگار موجهای گناه ، افتخاری ست برای او .
وخوش سیما ، انگار مچاله شده بود وپشیمان، حالتِ کسانی را داشت که شدیداً پشیمانند وچندروز بعدهم ، عمق این چالش دراو روز به روز بیشتر شد . انگار شرمندگی اش از اعمالِ پیشین به جنونش می کشاند. او مدتی بود که فریفته ی دخترِعفیفی شده بود و تصورِ نرسیدنِ به آن دختر، شب و روز برایش نگذاشته بود، گرچه عشقش راهنوزجایی مطرح نکرده بود وفقط پنجاه درصد خودش حل شده بود، ولی معجزه ی عشق ست دیگر و حال ، آن دختر درمیانِ تماشاچیانِ گذر بود .
مدتی گذشت
ایندو محکوم ، نقطه مقابل هم شده بودند . یکی شرّ ماند و شرّتر شد و کینه ، اورا سیاهتر کرد ودیگری ، به همه گذشته اش شک کرد و ازآنهمه گذشته ی زشتش بالا آورد و بعد ازآن بالا آوردن حالش بهترشد . انگار اندیشه های سیاه، خودشان را به معده اش رسانده بودند تا ازاین طریق لااقل راه فراربیابند . درنتیجه آرام شد و روز به روز آرامتر هم میشد .
تا اینکه غول تشن، دیگردوستش را درنظرش روحانی دِیری تصورمیکرد که جزنصیحتِ او کاری ندارد و یه جورایی او را موی دماغ تصور میکرد و دست پاگیر .
اوهم که کما فی السابق حتی بیشتر، هرگونه ازانواع گناه را مرتکب میشد و ازآنها حظ میبرد ، ازنوشیدنِ مسکرات و زن بارگی گرفته تا هزار کوفت و زهرِمار دیگر ، که همگی تلخی شان زیر دندانش مزه ی عسل می داد و حال ، سیلِ ثوابی را مقابل خود می دید که از همه آن خوبی ها منزجر بود .
مردم شهر هنوز، آن خوش سیما را با یادآوریِ شرارت های پیشین اش نبخشیده بودند ولی برای او مهم نبود . دیگردرنظر اوفقط رضای خدا اهمیت داشت . شاید یک عشق نافرجام که جرأت مطرح کردنش را هیچگاه نداشت با دلش اینطور معامله ای کرده بود که آن دوچشم زیبا تداعی گرِ نگاه خدا شده بود .
از عشقی هوس آلود ، رسیده بود به یک تابو ، و ازآن به مرحله ی زیباتری رسیده بود ، به عشق خدا .
معنی رهاکردنِ به خود و دست گرفتنِ خدا را که خدا خود فرموده ، در ماجرای این دو شرّ بوضوح دیدم و مبهوت شدم .
از آن لحظه ی قدم زدن درشهر ، درصورتِ یک گناهکار ولی درسیرتِ یک توبه کار ، از او وجودی ساخت که به پاسِ رسوا شدنش دیگر روز، اشکهایش را دیده بود و شب، کمک های پنهانی اش به مردم شهر، به جبرانِ گناه های پیشین .
هر آنچه از مال حرام که دراین مدت اندوخته بود را آورد . آنها را که در خاطرش مانده بود از کیست را یواشکی به صاحب مال برگرداند و آنچه را نمی دانست ، به یتیمان و نیازمندان بخشید .
دیگر درنگاهِ ملکوت، اویک رها شده از زنجیرگناه بود. گرچه درنظرمردم گناهانِ آندوهمچون فرو رفتنِ میخ طویله ای در دیوار بود که اثرش با ماله کشیدن هم پاک نمی شد .
انگار آن سوراخِ ناشی از میخ طویله ، درمغزهایشان حک شده بود ولی اینهمه مهم نبود ، مهم خدا بود .
بخشش یا عذابش ، چون دیگر او معشوق بود ، زیباترین بود .
غول تشن بر او رشک آورد . شاید از نیکی های دوست قدیمی اش خسته شده بود . او را به مرگ تهدید کرد .
خوش سیما گفت : اگر دست بسوی مرگم بری ، من دست بسوی مرگت نمی آلایم ، من به خداوند خوبیها امید دارم که ببخشدم ولی غول تشن از شدت خشم او را کشت .
هرچه هم به دنیا زُل زد تا کلاغی بیابد تا جسد مانده بروی دستش را از او بیاموزد که چه کند ، کلاغی نیامد که نیامد. از جدّ کلاغ آموخته بود که باید او را دفن کند ولی اینجا که صحرا نبود . درمیان اینهمه خانه ی چسبیده به هم و اینهمه نگاهِ آدم ها ، پنهان کردنِ جسد آسان نبود . ولی مهم دیگر جسد نبود .
غول تشن در این لحظه جرقه ای در ذهنش گذشت و تازه به خود آمد . آری او هم پشیمان شده بود .
انگار آدم ها با هر درجه ای از گناه ، پشیمانی ختم الاعمال آنهاست .
یکی با تصوری از گناه ، پشیمانی به سویش می آید و یکی پس از قتل . ولی آنچه مهمست اینست که آن می آید . پشیمانی و حسرت انتهای کار انسان ست . حتی اگر موضوع گناهی دربین نباشد ، پشیمانی از اینکه چرا بهترازاین عمل نکردم . این خدا با اینهمه قشنگی، سزاواربود درمحضرِمبارکش، قشنگتر عمل میکردم .
غول تشن تازه فهمید چرا نام دنیای دیگر را یوم الحسره گذاشته اند .
دیگر او هم باید تا ابد با قابیل سر میکرد . او نزدیکیِ عاقبتی را با او ، درخود احساس میکرد .
بهمن بیدقی 99/6/7