يکشنبه ۲۷ آبان
سجده عشق
ارسال شده توسط پریسا کلهر در تاریخ : جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ ۲۲:۲۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۷ | نظرات : ۲
|
|
بسمه تعالی
حال که امشب را بی تو سر میکنم؛بگذار با سیاه آبه
ای که از سرمه چشمانم و اشک های حاصل از فراق تو
جاری شده،بگویم برایت وبنویسم از تو و جاذبه ای که
مرا سمت تو کشاند و از تمام این رنج ها که بر من می
گذرد...
بگذار بگویم؛ از منه دارا که همه چیز خویشتن را در
قمار چشمان تو باختم و از همان اولین دیدار که چون
نگاهت به نگاهم گره خورد جاده ای ز چشم تو به
چشم من ،کشیده شد که تا به امروز در آن جاده
پا برهنه در جستو جوی تو هستم و چون بی خانگان
آواره ،در پی سایه بانی که خواهم تو سایه بالا سرم
باشی تقلا میکنم؛ولیکن تو جز جفا برمن نکردی!
لیک امروز تو رفته ای و من سردم چون زمستان
ولیکن گاه در نفسی جهنمی میشود درون من ز عشق
نافرجامت،حتم دارم که نسیان داری و یادت نیست
تمام آن قول و قرار هایت را...
آن شب ها که سحر شد و تو در گرگ و میش آبادی
مرا به دست الله میسپردی وهمچون شبحی، تا شبی
دیگر میان مه و شاخ و برگ درختان محو میشدی!
به خاطر داری آن شبها که ز بیم پیئرم(پدرم) تورا زیر
چادر شو(چادر شب) پنهانت میکردم؟!
لیک ز بیم حیثیت کدخدا در میان رعیت؛ که نگویند:
دخت کد خدا دل بسته چوپانک پدر شده پیوند
آسمانی بستیم؛به خاطر داری نخستین بار را؟! آه چه
رنجور دخت ارباب را دلبر خطاب کردی!
آه و افسوس که تو همنشین گرگان بودی و از پوست و
خون آنان؛ولیکن ساحره ای که خود را در پوست
گوسفندان گنجانده بود!
و این منه ساده لوح که جان شیرین پیئرم(پدرم) و
عمر و آبرو فدای تو کردم ، غافل از افکار تو!
آن روز ها که چون کنیزکان در جامه آنها، با لرز و بیم
لقمه نان و جرعه آبی برایت می آوردم،آن نفس ها که
متبرک میشدند در حضور حضرت عشق ...
آن روز که من چنگ میزدم و تو نی می نواختی به یاد
داری عطر خوش بنفشه های وحشی دیارمان را؟!
و روزگاری که در محفل تو چون گل شب بو می شدم
و خود را آراسته و با جواهرات زینت می بخشیدم؛آن
شب ها که سحر شدند با نجوای گنجینه حافظ در
گوش تو به صوت من،به یاد داری تخته سیاهی که بر
آن تورا دانش آموختم ؟!
آه اولین نام که نوشتی نام من بود!
بخشی از داستان "سجده عشق"
*پریسا کلهر*
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۳۴۶ در تاریخ جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ ۲۲:۲۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
متن زیبایی ست. از آفرین و تحسین که بگذریم،
یک جمله در آغاز نوشته اید، «از تو و جاذبه ای که
مرا سمت تو کشاند» و بعد به جز اشاره به «قمار چشمان» همه اش گلایه است، به گمانم یا در ادامه ی داستان به جاذبه پرداخته شده یا اینکه جایی را درست متوجه نشده ام.