عصارۀ یکعمرتفکر
لئو تولستوی درپایان عمر، روبه دین آورد و آرامش و آسایش حقیقی را از خدا طلب کرد .
در کتاب رومن رولان درباره زندگی او که آنرا زنده یاد دکترعلی اصغر خبره زاده ترجمه کرده است ، دعاها و نیایش هایی چاپ شده که میتواند ما را با شخصیت نهایی تولستوی آشنا کند . او زمانی که به راه دین کشیده شد روحیات خودش را درنامه ای اینطور وصف کرده است :
شب پیش خوابم نمی برد ، با خدا راز و نیاز کردم . لطف و احساسی که هنگام راز و نیاز با پروردگار حاصل میکردم محال است که به وصف آید . من دعاهای مرسوم را بر زبان آوردم و سپس زمانی دراز همچنان به راز و نیاز سرگرم بودم . امری بسیار سترگ و بسیار زیبا را ، از ته دل آرزو میکردم .
چه امری ؟ نمی توانستم آنرا به زبان آورم ، میخواستم با وجود لایتناهی یگانه شوم . از او تمنا کردم که گناهانم را ببخشاید . اما نه ، من آنرا تمنا نمیکردم احساس میکردم . احساس می کردم که من هیچ تمنایی ندارم . تمنا کردن را نه میتوانستم و نه میدانستم . من سپاسش می گفتم ، اما نه با گفتار ونه با اندیشه، با احساس ، با تمامِ وجود . من اکنون پروردگار را سپاس میگویم که این لحظه ی احساسی واین سعادت را نصیبم کرده و حقارت مرا بر من هویدا کرده است .
درآخر به او گفتم : پروردگارا ! من خودم را به تومی سپارم . بعد ازاین، دیگر هیچگاه ازسپاس او دست نمی کشم ، احساس میکنم که دراین حالتها حالم بهترست و یقین دارم که آنچه برمن میرسد به خیروصلاح من است زیرا مشیت الهی اینچنین خواسته است .
من در کودکی با عشق و شور و شوق ، ولی بی اندیشه ، به دین ایمان داشتم . در ۱۴ سالگی درباره ی هستی به تفکرپرداختم ودین را که با نظرات من هماهنگ نبود را فراموش کردم. همه ی امور به دیده ی من عقلانی بود ودین در آن جایی نداشت . سپس زمانی فرارسید که زندگی من و زندگی برای من، دیگر هیچ رازی دربرنداشت و اندک اندک همه معنا و مفهومش را از دست داد . زندگی را میگویم . من دیگر منزوی بودم و درمانده . همه ی نیروهای روانم را به کار گرفتم ، آنچنان که تنها یکبار در زندگی میتوان چنین کرد . روزگار شهادت بود و سعادت . هیچگاه نه قبل و نه بعد ، به چنین رفعت اندیشه نرسیده بودم و این رفعت همان ایمان من است و خواهد بود . در این دو سال تفکر دائم ، به یک حقیقت ساده اما کهن پی بردم اکنون آنچنان که برمن آشکارشده است می پندارم که امری فناناپذیر یعنی همان عشق وجود دارد که میگوید : برای دیگران باید زیست تا جاودان خوشبخت بود . حالا من جز حقیقت را آرزو نمی کنم و بدینسان با دین خویش تنها ماندم .
حرفهایم را خوب دریابید ! من برآنم که بدون مذهب ، آدمی نه نیک است و نه سعادتمند . من ازآن ، بیش ازهرچیز دراین دنیا ، طالبم . حس میکنم که بدون مذهب ، چشمه ی دلم می خشکد . دراین لحظه قلبم را آنچنان پژمرده می یابم که داشتن یک دین را برخود فرض میدانم . خدا یاری ام خواهد کرد . این امر فرا خواهد رسید . طبیعت به دیده ی من ، راهبری است که مرا به دین راه می بَرَد وهر روح که راه دیگر و ناشناخته درپیش دارد ، هرگز آنرا نخواهد دید .