داستان کوتاه فانتزی
خلبان بود وبه مرور،بواسطه ی اعتیاد به مشروب ومواد مخدر، رازنهانیِ سقوطِ روحش، فاش شد وطبعاً اخراج شدنی بی بازگشت ، همه امیدهایش را ناامید کرد .
او مانده بود وعلمی که ، ظاهراً دیگر به دردش نمی خورْد . او ازهمه جا کتباً طرد شده بود .
کاش تراشکاری یاد گرفته بود ، شاید هم نجاری ، یا هرکاری که اعتیاد ، در انجام آن کارها ، وقفه ای ایجاد نکند . حداکثر عضوی از بدنش را از دست بدهد ولی سرِکارش بمانَد .
این ماندن ، بعضی وقتها آرزو می شود و او، آرزویش را بربادرفته می دید .
دار و دسته ی دائم الخمرها ، بعضی وقتها در جایی ، در خانه ای که دوستی ، میهمانیِ مستانه ای راه می انداخت که به زوال عقلی ، مدتی گناههایشان یادشان برود ، دورِهم جمع میشدند . دوستان گوناگون و هم پالگی هایشان ، درجمعشان دعوت میشدند .
وضع مالی و وضع کاری شان مهم نبود . بیشتر ، دوستان مدرسه ای بودند که چند سال پیش ، یکی بالا بوده و بالاتر رفته و شاید یکی پایین بوده و پایین تر آمده و شاید یکی متوسط بوده وهمانجامانده . به قول دوستانِ مستش ، درجا زده . ولی درهرحال ، دوستان مدرسه ای، بعد از چند سال وقتی هم را می بینند ، برای هم شگفت آورند و شگفتی ساز.
هرگونه که باشند ، کودکی و جوانی شان ، نقطه اشتراک آنهاست که بسیار زیباست .
درآن میهمانی، خلبان، دوستی را دید که تریلیاردر شده بود . وضع آنچنانی و، قصری و، زندگی سلطنتی و... تا برسیم به ، هواپیمای خصوصی .
بواسطه ی مستیِ زیاد ، آندو با هم حرفشان شد وحرفهای درشت، به هول دادنهای خفیف ، بدل شد و پس از چندی ، اگر جدایشان نمیکردند ، همدیگر را لت و پار کرده بودند .
کینه ، اولین چیزیست که بعد از گلاویزشدن آدمها ، معمولاً در وجودشان جا خوش میکند و میمانَد .
برای همین هم هست که میگویند : تا می توانید دعوا نکنید ، عاقبتش هیچوقت خوش نیست .
لذت انتقام، که اینهم ازگناهان نابخشودنیِ نقش بسته دروجودِ بعضی آدمهاست، مغزخلبان را، کشان کشان به دزدیدن هواپیمای شخصی دوست قدیمی اش کشاند ومغزش کشان کشان، روحش را با خود همراه کرد و روح هم کشان کشان ، جسمش را به آشیانه ی آن هواپیمای شخصی رسانید .
این تلاش ها ، همه به انگیزه ی آرام کردن کینه و انتقام بود .
هرطور بود ، با تطمیع و روباه صفتی و صد کوفت و زهرمار دیگر، هواپیما را دزدید و به آسمان برد . پروازی هماهنگ نشده وغریب ، که بواسطه ی مستی اش، همه قوانین را نادیده گرفت .
پروازش مصادف شد با جشنی و شبِ آتش بازی .
وقتی درآسمان ، یکباره در ساعتی مشخص وهماهنگ شده ی جشن ، میان آتش بازیهای زیبا ورنگارنگ قرار گرفت ، اولین چیزی که در ذهنِ مستش جای گرفت ، جنگ جهانی سوم بود .
آیا جنگ جهانی سوم باید درست در این زمان که قرار بود دوستی ، دوستی را بچزانَد آغاز میشد ؟
ولی چه میشد کرد ، درعالم مستی با خود فکر کرد که : حال که شروع شده ، بمب افکن هم که ندارد ، پس باید فقط بگریزد . ازلابلای انفجارهای قشنگِ زرد و سبز و آبی و قرمز و نارنجی ، ویراژ میداد و وقتی میان آنهمه نور، پرتاب کنندگانِ شادی، هواپیما را دیدند لحظاتی خشک شان زد وجشن راخواباندند. لبهای پرلبخند و خنده هم مدتی متعجبانه فقط خطی شد و نه نشان از شادیی به قوسی ، نه نشان ازغمی به قوسی برعکس. فقط ماتشان برد. ماتِ هواپیما شدند .
انگارصحنه ی شطرنج است وآنها همگی، بسانِ شاه . که به حیله گریِ سربازی مات شده باشد .
مگر غیرِاین بود که خلبان ، درمقابل دوست ثروتمندش شبیه سربازی بود درمقابل شاه ؟
و حال دراین وانفسا ، مردم درمقابل خلبان ، هریک شبیه شاهی شده بود درمقابل باز آن سربازِ مست ، که همه ی جسارتش ، بازهم ازمستیِ اوبود که اگرمستی از سرش می پرید ، فقط ترس میماند و ترس . و شاید فرار از مات کردن دیگران .
ولی با محو شدنش در آسمان ، جشن دوباره آغاز شد و با پریدنِ سه فاز مستی اش درمیان آنهمه ترس ، هواپیما دوباره در آشیانه قرار گرفت .
او دیگر کِرم اش خوابیده بود .
وقتی دوستش او را دید ، حتی اعتراضی به او نکرد .
دوستش فهمیده بود که اوچقدر کینه ای ست و فهمیده بود که انتقامی که نشان ازسبکسری اش داشت او را میتواند چه آسان ، به آسمان هایی از جنگ بَرَد ، پس فقط چند لحظه به چشمانش زل زد ، سری به تاسف تکان داد و ازآشیانه ، در دو جهت کاملا برعکس ، به راهشان ادامه دادند .
دوستی ای که لحظه به لحظه ازهم دورتر میشد .
مغز خلبان به اوگفت : کینه بد کوفتی ست . انتقام هم . خلبان لحظه ای به خود لرزید، موهای دستش سیخ شد وحسی از چِندش ازخود، سراسر وجودش را پُر کرد . از رفتارش که بخشش درآن هیچ جایی نداشت
بدجوری بدش آمد .
ولی برعکس ، مغز دوستش ، ازآن متانت رفتار و آن بخشش و ازآن صبرِ زیبا ، آنچنان به شوق آمد که
لحظه ای دوست، حس کرد که مغزش، بوسه ای کوچکی برگونه اش زد. شاید آن حسِ بوسه، از وجدانش بود . ولی هرچه بود حالِ رضایتی را بدنبال داشت .
بهمن بیدقی 99/12/6