تراژدی اطمینان
بیست و چند ساله به نظر می رسید . صورتش بغض کرده بود و لبهایش میلرزید . روی نیمکتی در سالن انتظار راه آهن نشسته و به روبرو زُل زده بود و اشکهایش گلوله گلوله می بارید . صورت مظلومش که ظریف و قشنگ هم بود دل بیننده را آب میکرد .
چشمان مرد تا که به او افتاد دلش برایش آب شد و بدجوری دلش برایش سوخت طوری که وقتی مدتها اورا پائید و دید انگارتنهاست، به خودجرأت داد وبه او نزدیک شدوسلامی کرد ومؤدبانه دلیل گریه هایش را پرسید .
لبان لرزانش وپشت دست ظریفش که گونههای اشک آلودش را بسرعت پاک میکرد فقط جواب سلام مرد را داد و کلمه ای برآن نیفزود . نگاه مرد هیچ حلقه ای را در انگشتان زن مشاهده نکرد . مرد معذرتی خواست ازاینکه به زعم خود فضولی کرده وخواست برود که خانم او را صدا زد و ازاو بخاطر سکوتش معذرت خواست . همین صدازدن ، به مرد جسارت این را داد که بر صندلی همجوار او بنشیند و دوباره سؤالش را تکرار کند .
خانم که علیرغم جامه و وسائل ارزان قیمتش ، با وقارمینمود افکارش سالهای زندگی اش را به لحظه ای پیمود و چند ثانیه بعد برگشت تا جواب مرد را بدهد . در آن چند ثانیه ، روح زن به کلبه ی فقیرانه ی روستائی شان که علاوه بر او پدر و مادر و خواهران و برادرانش درآن میلولیدند سرزد و اعمال خودش را مرور کرد که فقط از قناعت وسادگی ها فراری بود و هیچ چیز راضیش نمیکرد . همه اش به زندگئی رؤیایی فکر میکرد که برای او وخانواده اش محال مینمود . زندگی آرام وسربراه خانواده اش را مروری کرد که فقط او بود که خاطر آنها را می آشفت . او برای خانواده اش همچون خوابی آشفته بود که هیچگاه از آرزوها سیر نمیشد تا اینکه گریخت وحال در راه آهن ، مردی با وقار وجا افتاده ازحال او می پرسد .
اوهم داستانی دروغین را به آنی بلغور کرد و تحویل مرد داد .
آنقدردررؤیا سِیر کرده بود که سناریوپردازیش آس شده بود ، بطوری که مرد اصلاً به داستان دروغین او شک هم نکرد . آنچنان با حیله گری و پیوسته و بی مِن و مِن ادایش کرد که حقیقتش پنداشت . راستش مرد چون خودش دروغگو نبود نفساً خوش باور بود . آدم خوبی بود ولی زن ...
مرد ازخانواده اش پرسید و او گفت : همه کس و کارش را در زلزله ی مهیب چند سال پیش ازدست داده و این دروغ را چه صریح بیان کرد . شناسنامه تقلبی اش نیز، ثمره ی کار یک جاعل بود . درنتیجه همه چیز دست به دست هم دادند که زنی با ظاهری موجه ، دلِ مرد خوش باوری را ببرد و دو نفری راهیِ آینده ای مجهول شوند .
زن دراعماق دلش، خنده ای شیطانی کرد و مرد هم ، دلش لبخندی زد که بالاخره شریک زندگیش را پس از عمری یافته .
مرد او را بی کس و بی پول مشاهده کرد و کِیسی خوب برای زندگی . که بدلیل رنجهایی که در زندگی متحمل شده ، قناعت و سازش را خوب آموخته و با زندگیِ معمولی اش همخوان است که شدیداً در اشتباه بود. اومیخواست زندگیِ خوب وآرامی را برای هردویشان بسازد تا باقیِ عمررا عاشقانه درکنارهم تجربه کنند .
پس ازعقدی ساده و صمیمی با حضور خانواده ی باصفای مرد ، زندگی شان شروع شد .
مرد که ازطبقه ی متوسط جامعه بود ، آن زندگی و وسایلی که تهیه مینمود ، هیچگاه زن بدلیل فقرشان ، آنها را تجربه نکرده بود ، ولی هریک، فقط چند روزی روح سرکش اش را آرام میکرد و با دیدن زندگیِ دیگران ، بهم میریخت و بهترش را می خواست .
اولِ زندگی ، تا زمانی که خود را کاملاً در قلب شوهرش جا کند اعتراضی نکرد ولی پس از مدتی ، اعتراض ها هم شروع شد و بعد از اعتراض ها ، سرکشی ، و بعد از سرکشی ها ، ناآرامی هم آغاز شد همانی شد که در خانه خودشان شده بود . اول ماجرا ، چقدر خوب خودش را جا کرده بود . با دیدن این ماجراها اول مرد بهت زده شد . فکرش را هم نمیکرد اینگونه شود . دوست نداشت این اتفاقات را باور کند . میخواست او را دوست داشته باشد ، ولی چگونه ؟ زن داشت آن روی خود را نشان میداد که مرد ازآن رو، خیلی میترسید وحال دچارش شده بود. تاحال برای چه ازدواج نکرده بود ؟ برای همین چیزها . این افتضاح ها و بی آبرویی ها و سلیته گری ها برای مرد از ابتلا به سرطان هم سختتر بود . هرازگاهی در کابوس ها هم با همچنین موضوعی برخورد میکرد ، چنان از خواب می پرید که انگار عقرب نیشش زده . آنچنان قلبش میزد که انگار، انفاکتوس ناقص کرده و سکته میرود که کامل شود .
زن ، روز به روز که میگذشت، جیغ و ویغ و آبروریزی اش بیشترمیشد . از آنی که درخانه ی خودشان هم بود ، بدترشده بود . فکر کرده بود ، حال که کنگر خورده و لنگر انداخته ، هرغلطی میتواند بکند .
مرد بدبخت، آمد ثواب کند کباب شد و زنِ رسوا، ازاطمینان ساده لوحانه ی او سوءاستفده کرده بود . واینک هردومغبون زده بودند. در تضادها و دعواها ، یقین بدانید که هیچیک ازطرفین دعوا برنده نیست، شک نکنید .
او دیوانه مینمود ، ولی چقدر خوب خودش را اول ، در دل مرد جا کرده بود .
اول مرد او را بسیار دوست میداشت . نه اینکه زن همانی بود که باید می بود ، بلکه رؤیای مرد، دوست نداشت که باورکند که او همانی نیست که او می خواست . از او تابلویی در ذهنش میساخت که دوست داشت همسرش آنگونه باشد ولی هرروز که می گذشت او را مایلها از آرزوهایش دورتر می دید .
آن فقیرِ چند روز پیش ، این زندگیِ راحتِ کنونی را نمی پسندید و یکریزحسرت نداشته هایش را میخورد و مرد متحیر شد . چه باید میکرد ؟
کار به جنگ و دعوا کشید و طلاق برای زن ، بازگشت به روزگارِ پیشین اش بود و عقده ی این شکست فلاکت آمیزترین پیشامدها را برایش رقم زد .
روحیه ی مجنونش در دادگاه ، شانسی برای او به ارمغان نداشت و بر دادگاه اثبات شد که او به گونه ای یک تخته اش کم است . نه اینکه دیوانه باشد بلکه عقایدش از زندگی، مجنونانه بود که هیچ خوب نیست . عدم تمکین اش بعنوان زنی ناشزه بر دادگاه ، مسلم شده بود و اینک باز، با همان حال نزارِ چندوقت قبل
اینک روی نیمکت پارکی ، باهمان صورت و با همان لرزش لب ها و همان اشکها ، بازگشتش به حال سالن انتظارراه آهن را تداعی میکرد، ولی با یک فرق، وآن اینکه، همیشه شانس درخانه ی آدم را نمیزند وهمیشه مردِ ثواب کاری پیدا نمیشود که دستش را بگیرد و از فلاکت نجاتش دهد. ادامه ی نعمت ، منوط به روحیه ی سپاسگزاری از خالق است که او ازاین مهم ، بی بهره بود .
عذابتان ندهم، کارش به گدایی کشید. شکم گرسنه که این چیزها را حالی اش نیست. افکارِطمع کارانه اش او را دوباره به آس و پاسی کشانده بود . البته کارتن خوابی متفاوت ، خوشگل و تو دل برو .
تا اینکه فکری به سرش خطور کرد . او که از طبقه ای فقیرانه ، طبقه ی متوسط را تجربه کرده بود ، خواست طبقه ی ثروتمند را نیزبیازماید. واین، نیاز به پیش نیازهای زیادی داشت: شاید حتی خودفروشی. اما او هنوز به این وقاحت نرسیده بود . او ازاین بابت هنوز پاک بود .
او هنوز نمیدانست که افکارش به کجاها ختم خواهد شد. چون دشمنِ قناعت بود ودوستِ طمع .
قاعدتاً آخروعاقبت اعمالش را در ناکجاآباد میدید. اوکه به هیچ جایگاهی راضی نمیشد برای همین، ذهنش همیشه محتاج بود .
درحالیکه اوضاع واحوال ظاهری اش باچمدان شیک چرخدار فانتزی اش، بعلاوه ی لباس شیک وعینک آفتابی درآن سر و صورت و اندام موجه و دلفریب ، جهانگردی را مینمود به منطقه ی ثروتمند شهر پای نهاد .
با شکارِ پسرها و مردها در محله های گوناگون و درخلوتِ فضاهای رؤیائیشان، به بهانه های گوناگون ، از اطمینانشان سوءاستفاده و اخاذی میکرد . به بهانه ی گم کردنِ کیف پولش ، برای بازگشت به شهری صوری و یا به بهانه ی اینکه پول هنگفتش را زده اند و ...
تا اینکه بعد ازمدتها درحالیکه قدری هم آدم شناس شده بود، مکالمه ی مردی را با همسایه اش را شنید که حاکی ازتنهایی اودرخانه بدلیل سفرخانواده اش به خارج از کشور بود و او هم بدلیل گرفتاریهای شرکتش نتوانسته بود با آنها برود. مرد، چهره ای خوش باورداشت و آرام. او درحال آب دادن به باغچه ی بیرون از خانه بود .
وقتیکه همسایه رفت ، زن برایش رُل بازی کرد . مرد هم سریعاً گول خورد .
درحالیکه مرد به خانه میرفت تا پول بیاورد، زن شیلنگ آب را ازاوگرفت تا آب دادن به گیاهان را ادامه دهد . مرد هم در رودربایستی، درب خانه را بازگذاشت تا به زعم خود ، به آن خانمِ ظاهراً متین و خوش تیپ و باکلاس، بی احترامی نکرده باشد . با محوشدنِ مرد در حیاط ، فکری شیطانی در ذهنِ زن خطور کرد .
به دنبالش آرام به خانه رفت و پس از کمینی ، او را به ضربتی کشت و پس ازآنکه آرام به دنبال سوئیچ ماشین گرانقیمت مرد گشت ، پیدایش کرد و ماشینش را به سادگی دزدید . زن ، رانندگی را از شوهرش آموخته بود .
دستگیری آن بلند پرواز که بلندپروازی اش دیگر از او قاتلی ساخته بود زیاد طول نکشید .
تصور پله های ترقی برایش ترقه ای بیش نبود که به نوعی به نارنجک و بمبی بدل شد که زندگی اش را ترکاند و نابودش کرد .
اینک پای چوبه ی دار
اینک ترس وزلزله ای مهیب، در بدن یک دنیاطلب حریص، و زانوانی که دیگر یارای ایستادن نداشت ، به زانو درآمد .
آرزوی قناعت وآرامش درکنارهمسرش را کرد.
درحالیکه آرزومیکرد ، اینها همه کابوسی وحشتناک باشد . ولی چرا ازخوابِ وحشتناکش برنمی خاست؟ چون این خواب نبود . چوبه ی دار، واقعی بود .
طناب دار، همه آرزوهایش را ناامید کرد.
چند بار، نام شوهرخوبش را تکرارکرد .
یاد پدرومادر وبرادران و خواهرانش افتاد که چون ازاو قطع امید کرده بودند هیچ گاه به دنبالش نگشتند . او دراین لحظاتِ سخت ، یاریِ خدا را هم نداشت .
به قول سعدی بزرگوار : آن شنیدستی که در اقصای غور، بار سالاری بیفتاد از ستور، گفت: چشم تنگ دنیادوست را ، یا قناعت پر کند یا خاک گور
بهمن بیدقی 99/9/16