گفتم :«به خدا بریدهام! سیر شدهام پدر! دیگر نمیکشم! چیزی که در آنم، زندگی نیست. لجنزار است. شما را به خدا طلاقم را بگیرید و خلاصم کنید.» نمیتوانست نگاهش را بیندازد توی نگاهِ کبودم! خجالت میکشید یا زجر، نمیدانم. پک عمیقی به سیگارش زد و دودش را فرستاد هوا! صدایش انگار از تهِ چاه برمیآمد. گفت :«نمیتوانم!» آشفتم :«ولی چرا؟!»
– نمیتوانم عاطفه! نمیتوانم! برادرم هست.
صدایش و خودش به نظر غریبه میآمد. مادرم، آن گوشه، فقط اشک میریخت. و صدای شر شرِ باران، به کندیِ این تکرار کمک میکرد. من گریبانگیرِ بغضِ بدی شدم. خوب میدانستم اگر حرف بزنم، غرورم از میان خواهد رفت. ولی ساکت ماندن از عهدهام خارج بود.
– میخواهید بگویید برادرتان را به من ترجیح میدهید؟!
شبنمی از نگاهم افتاد و او به سمتم بُراق شد. انگار که ناحق گفته باشم. انگار که در احترام کوتاهی کرده باشم. انگار که سیگار را از دستش کشیده باشم. احساس کردم فریادش، شمعدانیهای ظریفِ جهیزیهٔ مادر را، در حاشیهٔ پذیرایی، لرزاند.
– برادرم هست. میفهمی؟! شریکِ کار و دار و ندارم! بروم به او چه بگویم؟! بگویم بیا به پسرت بگو طلاق دخترم را بدهد؟! بگویم بیا ببین چه بلایی سرِ دخترم آورده؟! بگویم بیا نصیحتش کن؟! چه بگویم عاطفه؟!
سیگار را پرت کرد توی زیرسیگاری!
– از آن گذشته...!
و ساکت شد. سکوتش را دوست نداشتم. بعد از آن فریاد گوشخراش و حقایقی که مثل سیلی به صورتم مینشست، جواب من نمیتوانست سکوت باشد. باید ادامه میداد. پرسیدم :«از آن گذشته...؟!»
بلند شد. داشت میرفت سمت اتاق! و با هر قدم، تکهای از احساس مرا میبرد. و یا شاید زیرِ پا له میکرد. به آنجا که رسید، ایستاد. دستش را به چهارچوبِ در گرفت. بدون اینکه برگردد، آرام گفت:«طلاق ننگ است دختر! چرا نمیفهمی؟! تا حالا انگِ طلاق، توی فامیل، به پیشانیِ کسی نخورده! برگرد سرِ زندگیات! خیلیها حسرتِ زندگی تو را میخورند. برو خدایت را شکر کن. باید بسازی عاطفه! اگر سوختنی هم باشی، باید بسازی!»
و داخل شد و در را پشت سرش بست. یک لحظه حس کردم هوا سنگین شد. نفسم رفت ولی برنگشت. سردم شد. انگار که وسط پاییز، برف نشست. گویی سرایِ امیدم فرو ریخت. یک نفر آشنا، انگار تهِ این کوچهٔ نمور از دیدهام رد شد. رفت و پیوست به این جامعه! رفت و مبتلای مردم شد.
به کیفم چنگ زدم. برخاستم! مادرم ناله میکرد. ضجه میزد و من گوشم بدهکار نبود. لحظهٔ آخر نگاهش کردم. چشمانش نشسته بود به گود و دستانش میلرزید. پاشنهٔ کفش را بالا کشیدم و گفتم:«روزی اگر جنازهام را از آن جهنم، بیرون کشیدید، یادتان باشد عوضِ من، معنیِ ننگ را هم از پدر بپرسید.»
نمیدانم ایا این سرگذشت از خود شما است یا
اینکه انرا درذهن نگارش کرده اید .اما درحقیقت
کسانیکه دچار چنین زندگی هستند باید با مشورت
کسانیکه هم دانا وهم بیطرف باشند.درمیان گذاسته
شود .دیگر اینکه کل حقیقت رفتا ر طرف را به
انها بفهمانید تا بتوانند راهنمایی لازم به نمایند
ودیگر اینکه زمانیکه اعصاب سرجایش هست
عا قلانه خودتان تصمیم نهای رابگیرید .
دست خداوند عادل مشگل گشای کارتان باشد
انشالله موفق باشید وسلامت