يکشنبه ۱۱ آذر
مکافات عمل
ارسال شده توسط محمد شمس باروق در تاریخ : يکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹ ۱۵:۰۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۸۷۰ | نظرات : ۰
|
|
این داستان کوتاه را یکی از همکاران بازنشسته که به رحمت خدا رفته تعریف کرده که فکر می کنم خواندن آن خالی از لطف نباشد.
ایشان نقل کردند چندین سال قبل از انقلاب شکوهمند اسلامی زمانیکه که من از جودو کاران معروف کشور بودم و پدرم از زمین داران و متملکین شهر تبریز بود. آن دوران اکثر ثروتمندان در دبیرستان نظام تحصیل می کردند و من نیز بنا به علاقه خاص خود وارد نظام شدم. وقتی که سرگرد آگاهی بودم روزی رئیس دادگستری تهران پرونده قتلی را به من داد که آن را شخصا رسیدگی کنم و حکم تیر را نیز صادر نمودند. پس ازمطالعه پرونده دریافتم که درخیابان لاله زار دریکی از کافه های معروف تهران، مردی را با چاقو بر شاه رگ گردنش زده و به قتل رسانیده اند. فرد مظنون به قتل. حسین، نامی بود که حاضرین درکافه اظهارکرده بودندکه حسین این فردرا کشته وفرارکرده است ومن ماموربوده ام که او را دستگیر کرده و اگرفرار کند می توانستم به او شلیک کنم ودر واقع حق تیر را به من داده بودند. من با لباس مبدل و شیوه های خاص کاراگاهی وارد کافه شدم و رابطه دوستی با صاحب کافه گذاشتم وصحت وسقم ماجرا را ا ز صاحب کافه جویا شدم اوگفت مسئله چیز دیگری است در واقع قاتلین اصلی کسانی دیگری هستندو می خواهند قتل را بر گردن حسین بندازند.
بعد من به همراه چند مامور به طرف خانه حسین حرکت کردیم به در خانه که رسیدیم درجلو خانه بچه های کم سن و سال حسین مشغول توپ بازی بودند کناربچه ها نشستم وبامهربانی و آرام از آنها پرسیدم که پدرتان کجاست گفتنددرخانه است من که از قدرت بدنی خودمطمئن بودم که می توانم از دست چندتن بر آیم به تنهایی و به آرامی واردخانه شدم بلا فاصله حسین را حیاط دیدم که فردی فوق العاده هیکلی و پرزور بود تا او دهان باز کند و بگوید چه می خواهی من دستبند را به دستان وی نواختم و بعد خانمش را مشاهده کردم که چادرش رابرسرکردوبا شتاب و عجله و البته با ناراحتی نزدیک ما آمدکه ببیندچه خبراست. دراین حال که می خواستم حسین را ازخانه ببرون بیاورم بچه های خردسالش پاهای پدر را گرفتندو گفتندپدر نرو اگر می روی مارو هم باخودت ببر. من همان موقع بچه های هم سن وسال آن کودکان را داشتم بی اختیار گریه ام گرفت وتحت تاثیر قرار گرفتم حسین وضع مالی خوبی هم نداشت به او گفتم از شکل وقیافه ات برمی آیدکه انسانی لوطی وباغیرتی باشی ومن احساس می کنم که می توانم روی قولت حساب کنم و تحقیقاتی را که انجام داده ام به آن نتیجه رسیده ام که قاتل کسی دیگری است. اگرتورا آزادکنم قول می دهی که یک هفته دیگربه من درفلان ساعت زنگ یزنی. تا من در طول این هفته مقدمات دستگیری قاتل را فراهم کنم. بی اختیار اشک درچشمانش ظاهرشدوگفت که بله قول می دهم زنگ بزنم. گفتم الان تو محکوم هستی و من هم من حق تیر دارم ولی چون می دانم بی گناهی تا یک هفته دیگربیگناهی تورو ثابت می کنم. آن موقع۴۰۰تومان حقوق ماهیانه ام بود که۲۰۰ تومان به حسین دادم وگفتم این پول هم پیشت باشدخرج خانواده کن من به اداره آگاهی برگشتم و به تحقیقات خود ادامه دادم اولین کارم این بود که یکی از آن چندنفری که شهادت دروغ داده بودندرا پیدا کردم و به اوگفتم اگربامن روراست باشی آزادت می کنم و او اسم و مشخصات قاتل وکلیه ماجرا را از سیر تا پیاز به من تعریف کرد و گفت که ۵ نفربودیم که بامقتول درگیرشدیم وقاتل باچاقوشاه رگ مقتول را زد وچون حسین فرار کرده بود تصمیم گرفتیم به گردن حسین بیاندازیم . من درعرض یک هفته قاتل راگرفته و آن 4 نفر دیگر را دستگیر کرده وخدمت رئیس دادگستری تهران رسیدم وبه ایشان ماجرا را شرح داده و پرونده را تحویل دادم. رئیس دادگستری که با من رفاقت دیرینه ای داشت و از آذربایجانی های مقیم تهران بود گفت چرا حسین را ول کردی کار دست خودت دادی او با انکه قاتل نیست ولی تخلفاتی را مرتکب شده است او دیگربر نمی گردد.درجواب رئیس گفتم من خودضامن حسین هستم واگر نیاید من خودجای ایشان جوابگو هستم. درموعدمقررحسین به من زنگ زدومن به او گفتم که خود را به اداره آگاهی معرفی کند تا من بی گناهی او را ثابت کنم و در آخر هم بی گناهی او را ثابت کردم حسین به دلیل فراراز دست پلیس به پرداخت مبلغ ۶۰۰ تومان جزای نقدی محکوم شد که آن موقع ۶۰۰ تومان اورا پرداخت کردم وگفتم برو آزاد هستی و او از من تشکرکردورفت که چند سالی از او خبر نداشتم تا اینکه بعد چندین سال من تیمسار شده بودم و یکی ازبیمارستانهای خصوصی و معروف تهران را خریده بودم دروان اوج پیروزی انقلاب بود و نیروهای مردمی ارتشی ها و نظامیان وابسته به شاه را که در کشتار مردم بی گناه دست داشتند... را می گرفتند و دادگاهی می کردند اوایل طوری بود که امکان داشت شاید افرادی مانند من هم که از امرا بودم محکوم شوند ، صبح روز دوشنبه با دکترهای بیمارستان جلسه ی داشتم نیرو های مردمی هرکجا مقامات بالای نظامی را می دیدند دستگیر می کردندو ترس و دلهره ای عجیبی داشتم ، جلسه ما شروع شده بودمن پشت به دربودم که دراین لحظه انقلابیون وارد بیمارستان و اتاق جلسات شدند1تا من در طول این هفته مقدمات دستگیری قاتل را فراهم کنم. بی اختیار اشک درچشمانش ظاهرشدوگفت که بله قول می دهم زنگ بزنم. گفتم الان تو محکوم هستی و من هم من حق تیر دارم ولی چون می دانم بی گناهی تا یک هفته دیگربیگناهی تورو ثابت می کنم. آن موقع۴۰۰تومان حقوق ماهیانه ام بود که۲۰۰ تومان به حسین دادم وگفتم این پول هم پیشت باشدخرج خانواده کن من به اداره آگاهی برگشتم و به تحقیقات خود ادامه دادم اولین کارم این بود که یکی از آن چندنفری که شهادت دروغ داده بودندرا پیدا کردم و به اوگفتم اگربامن روراست باشی آزادت می کنم و او اسم و مشخصات قاتل وکلیه ماجرا را از سیر تا پیاز به من تعریف کرد و گفت که ۵ نفربودیم که بامقتول درگیرشدیم وقاتل باچاقوشاه رگ مقتول را زد وچون حسین فرار کرده بود تصمیم گرفتیم به گردن حسین بیاندازیم . من درعرض یک هفته قاتل راگرفته و آن 4 نفر دیگر را دستگیر کرده وخدمت رئیس دادگستری تهران رسیدم وبه ایشان ماجرا را شرح داده و پرونده را تحویل دادم. رئیس دادگستری که با من رفاقت دیرینه ای داشت و از آذربایجانی های مقیم تهران بود گفت چرا حسین را ول کردی کار دست خودت دادی او با انکه قاتل نیست ولی تخلفاتی را مرتکب شده است او دیگربر نمی گردد.درجواب رئیس گفتم من خودضامن حسین هستم واگر نیاید من خودجای ایشان جوابگو هستم. درموعدمقررحسین به من زنگ زدومن به او گفتم که خود را به اداره آگاهی معرفی کند تا من بی گناهی او را ثابت کنم و در آخر هم بی گناهی او را ثابت کردم حسین به دلیل فراراز دست پلیس به پرداخت مبلغ ۶۰۰ تومان جزای نقدی محکوم شد که آن موقع ۶۰۰ تومان اورا پرداخت کردم وگفتم برو آزاد هستی و او از من تشکرکردورفت که چند سالی از او خبر نداشتم تا اینکه بعد چندین سال من تیمسار شده بودم و یکی ازبیمارستانهای خصوصی و معروف تهران را خریده بودم دروان اوج پیروزی انقلاب بود و نیروهای مردمی ارتشی ها و نظامیان وابسته به شاه را که در کشتار مردم بی گناه دست داشتند... را می گرفتند و دادگاهی می کردند اوایل طوری بود که امکان داشت شاید افرادی مانند من هم که از امرا بودم محکوم شوند ، صبح روز دوشنبه با دکترهای بیمارستان جلسه ی داشتم نیرو های مردمی هرکجا مقامات بالای نظامی را می دیدند دستگیر می کردندو ترس و دلهره ای عجیبی داشتم ، جلسه ما شروع شده بودمن پشت به دربودم که دراین لحظه انقلابیون وارد بیمارستان و اتاق جلسات شدندبا اشاره یکی از دکترها به عقب برگشتم و دیدم درجلوی نیروهای مردمی و انقلابیون مردی خوش هیکل با ریش بلند و اسلحه بدست که خشاب نواری به دورکمرش بسته به طرف من می آید نزدیک من شد ترس وجودم را فرا گرفته بود و از طرفی به خدا اعتقاد داشتم و می دانستم در طول خدمت تا توانسته ام به مردم خدمت کرده ام و سعی کرده ام که گره ای مشکلات خلق خدا را باز کنم... مرد نزدیک تر شد و گفت تیمسار مرا می شناسی گفتم نه نمی شناسم گفت من همان حسین هستم که چندسال پیش تو مرا ازمرگ حتمی نجات دادی و دست مرا گرفتی و زندگی دوباره بخشیدی بعدازآن ماجرا زندگی برایم هدف دار شد و تصمیم گرفتم که انسانی شرافتمند باشم. او به پاهای من افتاد و غرق بوسه کرد من بلندش کردم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. همه حاضرین و انقلابیون و پزشکان متعجب به این صحنه نگاه می کردند آنها برای دستگیری من آمده بودند اما ورق کامل برگشته بود . همان روز حسین مرا پیش مسئول کمیته انقلاب تهران بردو پس از معرفی، بنده به عنوان نماینده کمیته مجوز رفت آمد در کلیه اماکن شهر را پیدا کردم و او این چنین جان مرا نجات داد. همین الان بعد از گذشت سالها ما با هم رفت وآمد خانوادگی داریم. وحسین انسانی شرافتمند و محترم می باشد و آن بچه های کوچک و خرد سال همانند پدرشان مردان و زنان رشید تبدیل شده اند
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم به روید جو ز جو
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۶۳۱ در تاریخ يکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹ ۱۵:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید