شکستنی مثل حباب
: سلام داداش منوچهر
: سلام ، آبجی پریچهر
: آبجی خانوم چه سعادتی ! شما کجا ؟ اینجا کجا ؟ حالتون چطوره ؟ مدتیه که سایه تون سنگین شده
: چی بگم آقاداداش ، شوهرم هم تازگی ها از من راضی نیست ، به من میگه : یه موقعی ارج و قربی داشتم درنظر بانو ولی ، حالا چی هستم واسه تو ؟ یه جام خالی از شراب ، شکستنی مثل حباب .
منوچهر خنده ش گرفت و گفت : راست میگه بنده ی خدا ، اگه توی خونه همینطوری هستی که من دارم میبینم ولله حق داره ، من که هرچند وقت یکبار میبینمت با دیدنت یاد قرضام می افتم ، اون بدبخت چیکار کنه که هر روز و شب جلوی چشماشی و می بینتت ؟ راستی گفتی حباب یاد قیمت اجناس افتادم ، انگار حباب های زمانِ مرحوم هایده باحبابهای این دوره زمونه فرق میکرده، اون موقع ها حبابها زود میترکیده الان نمیدونم جنسشون چطوریه ؟ انگار روئین تن شده اند ، ترکیدن تووی کارشون نیست .
: آره داداش ، یکی از ناراحتی های من هم همینه . بدشانسی محل کارم خیابون فردوسیه ، هِی قیمت های ارز و سکه چپ و راست جلوی چشمامه . از جلوی صرافی ها که رد میشم حالم گرفته میشه . هِی دم به ساعت قیمت رُو مثل موشک میبرن بالا و اسمشو میگذارن حباب و انگار نه انگار که چیزی اتفاق افتاده ولی به اندازه ی یه سرِسوزن قیمتش رُو کمترش که میکنن توی بوق و کرنا میکنن که قیمتها افت کرده وهمه چیز ارزان شده . من و تو رُو- دور از جونِت - احمق فرض کردن ، انگار نمی فهمیم . راستش از این موضوع دومی بیشتر ناراحتم .
: خُب حالا آبجی تو چرا خون خودتو کثیف میکنی ؟ دیگه همینه دیگه . چیزایی که نباید میشد شده دیگه مگه تو مقصری که اینقدرحرص میخوری ؟ بذار مقصرا از آخرتشون ناراحت باشن . خودت رُو یادت نیست ؟ کارِ قاضی رُو سپردی به غازی ( چی بود اردک بود یا غاز ؟ ) چه گندی ببار اومد ؟ همین شد که الان می بینی . مشکل ات با شوهرت حل شد ؟ قبول داری که بدتر شد . دیگه همینه دیگه .
درست میگی داداش من اشتباه کردم ولی فقط یادت باشه که اشتباه من ، دوسه نفرو مشکل ساز کرد ولی اشتباهاتِ اجتماعی ، چند ده میلیون نفر رُو اسیر میکنه ، این دوتا باهم خیلی فرق میکنه .
اگه من با ندونم کاریام یکی دوتا حق الناس به گردنمه اشتباهات مکررِ یه مُشت مدعی که اکثراً عمدی و بعضاً سهوی ست ، کرور کرور انسان رُو به خاک سیاه میشونه .
: آبجی امروز خیلی ناراحتی
: بله که هستم . دیشب پسر دوستم که ۳۰ ساله و مجرد بود ، شب خوابید و دیگه بیدار نشد . اینقدر هم این پسر خوب و مؤدب و خواستنی بود که نگو و نپرس . بنظرت این مردن یه چیزِعادیه ؟ نه ، اصلاً هم عادی نیست . به شما میگم چرا . اون یه دختری رُو دوست داشت با بدبختی یه کارمناسب دست وپا کرد ورفت خواستگاری ، بهش دختر ندادن ، گفتند کار که امروز هست و فردا نیست . تووی این بَلبَشو بازار ، بنده خداها درست هم فکر کرده بودند . تقّی به توقّی خورد وتعدیل نیروشد . بچه ی زرنگی بود . جز دزدی وخلاف ، به هرکاری دست زد و شکست خورد و یه جورایی این اواخر افسرده شده بود .
آقا داداش، امید که برای کسی نموند آدم میمیره . آدما به امید زنده اند . او که همه ش منتظر بود که این حباب حباب های لعنتی که میگن میترکه ، سرآخر هم نترکید ، درعوض ، خودش یه جورایی حباب شد و ترکید . الآنم سینه ی قبرستونه. خدا نیامرزه اونایی رُو که جوون مرگش کردن . حالا شما میگید نباید ناراحت باشم ؟ این وضع و احوال جوونامونه .
وقتی یاد پسر خودم میافتم که سال دیگه انشاءالله دیپلمشو که گرفت باید چه خاکی به سرم کنم که عاقبتش خدای نکرده مثل پسر دوستم نشه دق مرگ میشم .
اخبارو بازمیکنم خبرخوش بشنوم همه ش لیست افتخارات رو میشنوم ولی چیزی نمی بینم . عینک میزنم چیزی نمی بینم ، میکروسکوپ میارم چیزی نمی بینم ، تلسکوپ میارم چیزی نمی بینم ، هر کوفت و زهرماری میارم چیزی نمی بینم ...
منوچهر که دید خواهرش خیلی حالش غیرطبیعی شده سریع یه آب معدنی خنک براش خرید و به دستش داد .
پریچهر آب رُو تا آخرش یه نفس خورد وصلواتی فرستاد و آرامتر شد و لبخندی زد و از منوچهرمعذرت خواست که او را هم شریک دردهاش کرده .
منوچهر گفت : خوب کردی عزیزدلم ، هر وقت احساس کردی ناراحتی ، ناراحتی هاتو به ماها بگو روی من و شوهرت حساب کن ! شوهرت مرد خوبیه ، خیلی دوستش دارم ، درهرحال خودتو از غم و غصه ها خالی کن تا خدای نکرده مثل پسر دوستت استغفرالله جوون مرگ نشی .
فعلاً که جزاینکه دردامونو به هم بگیم وهم رُو آروم کنیم و ازخدا استمداد بطلبیم راه دیگه ای سراغ ندارم کاشکی بجای منّت ها و نمایشگاه گذاشتن از افتخارات ، افسوس کارهای باقیمونده ، مطلب روز بود .
منوچهر گونه ی خواهرش را بوسید و خواهرش را به خانه رساند و وقتی از او خداحافظی میکرد گفت : راستی اون جامِ خالیِ شوهرتو هم شرابی ، عرقی توش بریز تا بیش از این خالی نمونه . عرق نعناع که داری ؟ نداری سه سوت برم برات بخرم . پریچهر خندید و گفت دارم ، خوبشم دارم .
منوچهر گفت : پس دونفری به سلامتیِ هم بزنید و ازشرابِ عشق همدیگه مست شید. فعلاً راهکارِ بهتری سراغ ندارم .
درحالیکه هردو ، لبخندِ لبانشان تبدیل به خنده شده بود ، پریچهر برادرش را به صرف چای دعوت کرد ولی او نپذیرفت و گفت : هنوز تا اومدنِ پسرتون از دبیرستان چندساعتی باقی مونده ، فعلاً زودتر برو با شوهرت یه صفایی کنید . حالِت خیلی بهتر میشه . خداحافظ آبجی خانوم .
: خداحافظ داداش جان . خیلی خوشحال شدم دیدمتون
: منهم همینطور، خدا حافظِ شما و خونواده ی خوبِت و همه مردمانِ خوب .
حس خوبی بمانند نسیم ، قلب منوچهررا که توانسته بود امید را به دلی بنشاند دوید و دلش را خنک کرد ، منوچهر درهمان جایی که ، بعضی ها جهنمش میخواندند ، نسیم بهشت را حس کرد .
بهمن بیدقی 99/8/22
بزرگوار
بسیار بسیار عالی وطولانی
موفق باشید وپای دار