با هر قدمی که برمیداشت، صدای برگی را درمیآورد. یقهٔ پالتو را بالا دادم و دستهایم را گذاشتم توی جیب! اشارهام را به دکهٔ کنارِ خیابان دید. گفتم:«با یک چای داغ چطوری؟!»
دستش بالا آمد و چند تارِ مویِ حاشیهٔ نگاهش را داخل شال پنهان کرد. هر چه مهربانی بود ریخت در لحن صدایش:«اینجا نه! برویم خانه! خودم دم میکنم!» و دیدهاش را انداخت به چالهٔ کوچکِ پُر آب! من ولی دلم رفت و افتاد توی گردابِ نگاهش! دوباره پا گذاشت روی برگهای خشک و دست دور بازویم انداخت.
یک حرف بیخ گلویم گیر کرده بود و درنمیآمد. میخواستم بپرسم "نمیخواهید بس کنید؟" نمیدانستم تا چه اندازه درست است اما چیزی بود که اول و آخر باید گفته میشد. حرفم را بالا و پایین کردم. آمدم لب بگشایم که دیدم ایستاد. برگشت سمت من و بی توجه به ابروان بالا رفتهام گفت:«راستی، امروز با مادرت تماس گرفتم.» بیشتر تعجب کردم. طی آن سوءتفاهمی که پیش آمد، میانهٔشان به هم خورده بود. حالا چه شده بود که از تماس با مادرم صحبت میکرد؟!
خوب که چهرهام را کاوید، ادامه داد:«همه چیز را برایشان توضیح دادم. آنچنان هم سخت نبودند. انگار که ایشان هم میخواستند همه چیز فیصله پیدا کند. برای فردا شام دعوتمان کردند.»
برقی در نگاهم نشست. لبخندی زد. به نظرم آمد زیباترین لبخندش را میبینم. نتوانستم نپرسم "چطور این تصمیم را گرفتی؟!" پرسیدم و گفت:«زمان امیرعلی، زمان! زمان خیلی مهم است. نتوانستم چشم ببندم تا دوران آرامشمان از دست برود.»
صدایش بارها و بارها در گوشم پژواک شد. "زمان امیرعلی، زمان!" آرامش او به من نیز سرایت کرد. دوباره دست انداخت دور بازویم و راه افتادیم. به شوخی گفت:«ولی قبلش باید یک سَر هم به مادر خودم بزنیم.» خندید و آن طُره مویش دوباره پدیدار شد. من هم خندیدم. وسط پاییز، آن همه دلبری را از کجا آورده بود؟!
کوتاه و فنی و جالب نوشته اید، انگار دست گرمی باشد.