سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      من گدا نیستم
      ارسال شده توسط

      نسرین علی وردی زاده

      در تاریخ : پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ۰۳:۴۴
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۶۳ | نظرات : ۹

         مثل هر روز از خمِ خیابان، پیدایش شد. گوشیِ همراهی را که دستم بود، گذاشتم توی جیبم! تمام حرکاتش را از برَ بودم. قرار بود مثل همیشه، با همان شیطنت کودکانه و روی این سرامیک آن سرامیک پریدن، طول این پیاده رو را طی کند و هنگام گذشتن از مقابل مغازه هم آنقدر، آن نگاه سنگینش را به من بدوزد تا بالاخره قانع شوم که سر برگردانم و نگاهم را سُر دهم توی نگاهش! آنگاه او با آن لبخند بی شیله پیلهٔ صادقانه‌اش به من سلام کند. و من تا ساعت‌ها به ناهماهنگ بودنِ آن لبخند با آن ظاهر بیندیشم و فردا دوباره خودم را راضی کنم که همین ساعت، جلوی همین مغازه بایستم. شاید نوعی انتظار! یا شاید هم یک حس کنجکاوی نامحسوس! و صد البته ناملموس!
         داشتم زیر چشمی او را می‌پاییدم که به من رسید. این بار زیاد منتظرش نگذاشتم. نگاهم را که دید، دوباره آن لبخند روی لب‌هایش جان گرفت. و من برای بار هزارم حس کردم با نگاهش، صدایم می‌کند.
         ظاهرش آراسته نبود. یک شلوار قهوه‌ای تیره پوشیده بود که از فرط بزرگی، لبه‌هایش را سه بار، تا زده بود. جفتی کفش که آنقدر گرد و غبار رویش نشسته بود که رنگ خودِ کفش، معلوم نبود. و بلوزی که چون تیره نبود، چرک و غبار را بیشتر به نمایش می‌گذاشت. چهره‌اش اما تمیز بود. گونه‌هایش در خنکای پاییزی، سرخ شده بود و قدش شاید حتی به کمر من هم نمی‌رسید.
         من صدایش کردم. ناهار همراهم نبود. فکر کردم این مسیر را که می‌رود، برای من هم ساندویچی بگیرد. می‌دانستم مثل همیشه، مقصدش بقالی سر خیابان است و با دست پُر هم برخواهد گشت. و به اقتضای دیده‌هایم، همیشه فکر می‌کردم، کیسه‌های خرید را برای بالانشینان شهر می‌برد.
         دست از شیطنت برداشت و برگشت سمت من! فکری کردم و همان‌طور که داشتم از جیبم پول درمی‌آوردم، گفتم: «این پول را بگیر و از آن ساندویچی، دو تا ساندویچ بگیر! یکی را برای خودت و آن یکی هم برای من!» و پول را دادم به او! چَشمی گفت و به راهش ادامه داد. منتظر ماندم تا برگردد.
         وقتی آمد، ساندویچ را تحویلم داد و من دیدم که برای خودش نخریده! فکر کردم این پسر، چقدر فداکار است که از ساندویچ گذشته تا پول را برساند به خانواده‌ای که در ذهنم تصویرش را ساخته بودم. پرسیدم: «پس خودت چه؟!» نگاهش رنگ تحکم داشت. بقیهٔ پول را داد به دستم و با همان لهجهٔ غلیظ کرمانی‌اش گفت: «من گدا نیستم آقا!» بعد هم راهش را کشید و رفت. و من ماندم و بهتی سنگین که فکرش را هم نمی‌کردم. 
         روزهای بعد هم می‌دیدمش! اما با دیدار‌های گذشته زمین تا آسمان فرق داشت.  نگاه سنگینش را حس می‌کردم و می‌دانستم که اگر سر بلند کنم، لبخندش را خواهم دید و سلامش را خواهم شنید. اما من توانش را نداشتم. در واقع، مسئله این بود که شرم مانعم می‌شد.
       
      (با تشکر و سپاس ویژه از جناب سینا خواجه‌زاده گرامی به سبب در میان نهادن این تجربه)

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۰۴۵۰ در تاریخ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ۰۳:۴۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      پرستو پورقربان (آنه)
      پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ۱۲:۱۴
      درود بانو خندانک
      باز هم عالی خندانک خندانک
      نسرین علی وردی زاده
      نسرین علی وردی زاده
      پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ۱۲:۳۰
      درود متقابل مهربانو
      لطف دارید. ممنون از نگاه گرم و حضور سبزتان🌺🌹
      ارسال پاسخ
      فرشاد اقبالی
      پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ۱۳:۵۰
      خندانک خندانک
      نسرین علی وردی زاده
      نسرین علی وردی زاده
      پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ۱۴:۲۵
      🙏🌹
      ارسال پاسخ
      سینا خواجه زاده
      پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ۱۹:۲۷
      درود بر شما مهربانو علی وردی زاده
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      داستان رو نوشتید! خندانک خندانک
      افتخاری است، خیلی ممنونم.
      سعی کردم وقت خواندن، اصل ماجرا رو در نظر نگیرم. به نظرم دو داستانِ دیگر که از قلمتان خواندم، از این بهتر بودند.
      و البته خیلی لذت بخش است ریزه کاری های نوشتارتان. مثلاً آنجا که نوشته اید ((نگاهم را سُر دهم توی نگاهش!)) خیلی زیباست.
      می تونم مثل دو داستانِ قبلی، خیلی سختگیرانه دیدگاهم رو بگم، اما چون اینبار احتمال ناراحت شدنتون میره، صرف نظر می کنم.
      نسرین علی وردی زاده
      پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ ۲۰:۲۹
      درود متقابل جناب خواجه‌زاده گرامی
      ابتدا لازم می‌دانم که یک تشکر ویژه از شما بکنم به خاطر لایق دانستن بنده و شرح این ماجرا!
      و دیگر اینکه بنده ابدا از نگاه‌ها، انتقادها و نظرات والای مخاطبان نوشته‌هایم، ناراحت نمی‌شوم. خوشحال‌تر می‌شدم اگر این بار هم دیدگاه به قول خودتان "سختگیرانهٔ‌تان" را در میان می‌‌گذاشتید. به هر حال برای بنده افتخاری بود.
      مجددا نهایت سپاس و تشکر را از شما دارم. ممنون🙏🙏🙏🌺🌹🌺🌹
      سینا خواجه زاده
      جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹ ۰۰:۱۶
      برای مناعت طبعتان سپاسگزارم.
      سختگیر بشوم...
      کمی روایت عوض شده. مثلاً من گفته بودم که من به اومدن و رفتنش اهمیتی نمی دادم!، اما در روایت شما، وقتی که پیداش شد گوشی همراه رو هم گذاشتم توی جیبم و توجه م رو بهش سپردم و تمام حرکاتش رو هم از بَر بودم. برای من که تجربه کردم، این تفاوت مطلوب نیست. و در ادامه توضیح می دم که برای پیام و درسِ اخلاقیِ این داستان هم مناسب نیست.
      این یک شکلِ دیگری از رابطه ی میان من و اون رو نشون می ده. در واقع، کودک فقط می خواست با من دوست باشه و احساس آدم بزرگ بودن بکنه. اما من به اشتباه فکر می کردم نگاه هاش و سلام ها و لبخند هاش بخاطر وضع مالیش است و از من توقع دریافت پول داره. یعنی حتی خنده های من به اون سرد بود و محتاطانه، تا پسر خاله نشه باهام!
      ((نگاهم را سُر دهم توی نگاهش)) خیلی خیلی زیباست.
      اما من تا اون روز و اون رویداد، همه ش به چشمِ یک آدم بی ارزش نگاهش می کردم. جواب سلامش رو بیشتر با تکان دادنِ سر و یه لبخندِ متظاهرانه می دادم و همون براش کافی بود تا حسابی خوشحال بشه.
      من اصلاً درباره ی سر و وضعش در فکر فرو نمی رفتم چون سوالی برام وجود نداشت. همون روزای اول یک قضاوتِ آنی درباره ش کرده بودم و دیگه اون بچه جای سوالی نداشت برام که بخوام درباره ش فکر کنم.
      ((لبخند بی شیله پیله)) زیباست.
      اما باز هم فکر می کنم، به عنوان راوی می تونستید از همون اول ذهن خواننده رو بیارین توی زمین خودتون(منظور از خودتون، خودِ راوی است) و شرایطِ اون لحظه ی خودتون، تا در نتیجه ی شیوه ی روایتِ شما، خواننده هم مانند خودتون اشتباه فکر کنه و توی ذهنش درباره ی کودک دقیقاً همون احساسِ راوی در هنگام مرتکب شدن به اون اشتباه رو داشته باشه.
      منظورم اینه که، راوی با تعریفِ این داستان، می خواد به رفتارِ اشتباهِ خودش درباره ی یک کودکْ که فقیر بود اما گدا نبود، اعتراف کنه. اما در این میان، بطور زیرکانه ای، می خواد طوری تعریف کنه که شنونده هم تا آخر داستان اشتباه فکر کنه و شنونده هم اشتباهِ راوی رو انجام بده، و در آخرْ راویْ حقیقت رو مثلِ پتکی بر قضاوت های شنونده بکوبه و شنونده را چنان خرد کنه و به هم بریزه که دیگه فرصتی برای سرزنشِ راوی نداشته باشه. یعنی منِ راوی که مرتکبِ اشتباهِ اصلی شدم، طوری تعریف کنم که شنونده از خودِ من شرمنده تر باشه و در عین حال که حسابی شرمنده شده، بخاطر اینکه حالا من رو درک می کنه، به من حق بده که اون اشتباه رو کرده باشم...
      درباره ی گوشی همراه، می دانیم که کسایی که معتادِ به گوشی اند، حتی در حال رانندگی وسط یک جاده ی پر از درّه هم دست از گوشی نمی کشن، چه برسه برای یک بچه ی پاپتی که در محاسبات ذهنی، برچسبِ کودکِ کار بودن هم دریافت کرده است...
      (البته آن زمان که عرض کردم ساندویچ 100 تومان بود، شاید حتی بیل کلینتون رئیس جمهور آمریکا هم تلفن همراه نداشت.)
      ((خمِ خیابان، این سرامیک آن سرامیک)) ترکیب های جالبی اند.
      به نظرم اینجا بصورت نمادین، می تونستید خیابان رو صاف ترسیم کنید(تا نمادی از راهِ راست و مستقیم و برحق بودنِ اون کودک باشه) و همچنین می تونستید راه رو اینطوری توصیف کنید که از جایی که کودک به حیطه ی دیدِ راوی وارد میشه، پیاده رو خاکیه(فقر)، اما وقتی می رسه به مغازه ها سنگفرش و آسفالت(ثروت) می شه... و برای اینکه بگید کودک هم بازیگوش بود هم مؤدب، می تونستید اینطور بگین که وقتی به من می رسید خیلی مرتب و با خرامش راه می رفت و یه جور مؤدبانه ی شیک و مجلسی نگاه می کرد.(با همان عبارتهای استادانه خودتان چطوری می شه توصیفش کرد؟)
      (و واقعیت هم همین بود. در واقع اون خیابونْ بلوار اصلیِ شهرِ که 10 کیلومتر طول داره و تقریباً کل مسیرش مستقیمه و اون زمان بخش بزرگی از پیاده رو هاش خاکی بود بجز جاهایی که واحدهای تجاری اند، که در جلوی مغازه ی داستان دقیقاً سنگفرش بود)
      ((نگاهِ سنگین))، انگار راوی یک دختر است و کودکِ داستان دارد مثل یک مردِ مزاحم به او بد نگاه می کند.
      ((من تا ساعت‌ها به ناهماهنگ بودنِ آن لبخند با آن ظاهر بیندیشم و فردا دوباره خودم را راضی کنم که همین ساعت، جلوی همین مغازه بایستم. شاید نوعی انتظار! یا شاید هم یک حس کنجکاوی نامحسوس! و صد البته ناملموس!)) این جملات با اینکه از واقعیت آن داستان فاصله دارد خیلی زیباست. اما با پیامِ داستان جور در نمیاد. درواقع اگر من نسبت به قضاوتم درباره ی اون کودک کوچکترین تردیدی داشتم، اصلاً اون کار رو انجام نمی دادم!
      ((نامحسوس و ناملموس!)) کمی درونمایه ی معمایی به روایتتون داده، اما در ادامه ی روایت، ذهنِ خواننده رو درگیر هیچ معمایی نکردید. این داستان معمایی نداره، فقط یک پندِ اخلاقی می تونه منتقل کنه، اینکه درباره ی ظاهر فقیرانه مردم پیش داوری نکنیم...
      داشتم زیر چشمی او را می‌پاییدم که به من رسید. این بار زیاد منتظرش نگذاشتم. نگاهم را که دید، دوباره آن لبخند روی لب‌هایش جان گرفت. و من برای بار هزارم حس کردم با نگاهش، صدایم می‌کند.
      (( ظاهرش آراسته نبود. یک شلوار قهوه‌ای تیره پوشیده بود که از فرط بزرگی، لبه‌هایش را سه بار، تا زده بود. جفتی کفش که آنقدر گرد و غبار رویش نشسته بود که رنگ خودِ کفش، معلوم نبود.)) توصیفِ خوبی ست.
      واقعیت اینه که لباسهاش درب و داغون بودن نه کثیف، مثلاً شلوار ورزشیِ پارچه ای(مثلاً یکدست آبی رنگ) که روی زانوهاش ساییده و سوراخ بود، پاچه هاش یکم کوتاه شده بود و دمپایی پلاستیکی(مثلاً پلاستیک خشک) که وقتی به من می رسید سعی می کرد صدای روی زمین کشیده شدنش نیاد(در گویش کرمانی به این صدا می گن کِلِشْ کِلِشْ)، اما چون یکم از اندازه ی پاش بزرگتر بود، پشت دمپایی یکم به زمین کشیده می شد.
      ((و بلوزی که چون تیره نبود، چرک و غبار را بیشتر به نمایش می‌گذاشت. چهره‌اش اما تمیز بود.))
      در توصیفِ ظاهرش می شه کلی مانور داد.
      (( گونه‌هایش در خنکای پاییزی، سرخ شده بود و قدش شاید حتی به کمر من هم نمی‌رسید.))
      بکار بردن گونه ها با قد و قامت پشت سر هم به این شکل... از شما تکنیک های بیشتری دیدم. اینجا ها دیگه انگار حوصله تان سر رفته است و تکنیک ها رو غلاف کردین.
      تا اینجای کار، ذهن خواننده رو بردید بالای تپه، از اینجا به بعد باید ذهن خواننده رو بندازید توی سراشیبیِ قضاوت و پیش داوری، و با نحوه ی توصیف و روایت، حتی خواننده رو از خود راوی هم در گناهِ بیشتری فرو ببرید، در پایان بکوبیدش به دیوارِ واقعیت.
      البته در این میان یک دست انداز هم هست، نمودارِ خطِ زمانیِ ذهنِ خواننده اینطوری می شه:
      مرحله ی اول:
      راوی خواننده رو متقاعد می کنه که یک کودکِ نیازمند دیده که حقشه باهاش مثل یک گدا برخورد بشه. یعنی فقط یک قهرمان داریم، اون هم راوی است که می خواد به یک گدا یک ساندویچ بدهد، در حالیکه خود راوی می تونه براحتی کرکره رو بکشه پایین، دو دقیقه ای بره ساندویچش رو بخره و برگرده، اما می خواد خیری به بچه برسه. (البته راوی در نحوه ی توصیف ظاهر و رفتارِ بچه، باید خواننده رو فریب بده، یعنی راوی باید بگه که بچه کثیف نبود، اما چون ژنده پوش بود، گدا بود، خیلی از خواننده ها به این راحتی متقاعد نمی شن که هر آدم ژنده پوشی گدا باشه، برای همین اینجا هنرِ راوی ست. مثلاً همون خاکی بودنِ پیاده رو در قسمتی که کودک وارد داستان می شه و ...)
      مرحله ی دوم:
      در اینجا کودک هم به جمع قهرمانان اضافه میشه، از یک گدای عادی تبدیل به یک گدای قهرمان می شه. و راوی که قهرمانِ غنیِ داستانه، شروع می کنه به ستایشِ اون، بخاطرِ از خودگذشتگی و نخریدن ساندویچ... و بهترین فرصت برای این روایتگری، زمانی هست که کودک داره فاصله ی 100 متری تا مغازه ها رو می ره و برمیگرده...
      کودک بدون هیچ مقاومتی(دقیقاً یادمه که بهم گفت باشه چشم و در حال گفتن این قضیه سر خودش رو تکون داد، و همزمان لبخند و خوشحالیش هم فروکش کرد و نگاهش خیره شد، وقتی می رفت سمتِ ساندویچی چند متری توی فکر بود و بعدش دوباره به حالتِ عادی ش برگشت انگار اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده...)
      مرحله ی سوم:
      اینجا زمانیه که راوی که قهرمانِ ثروتمندِ داستان هست، دیگه لباسِ قهرمانی از تنش در میاد و تبدیل می شه به شخصیت بدِ داستان، و همزمان، کودک فقیر که بخاطرِ از خودگذشتگی ش قهرمان شده بود، یک درجه بالاتر می ره و بخاطر بی نیازیش قهرمانِ بزرگتری می شه.
      وقتی نحوه ی روایتگری شما از اون 3 داستان قبلی رو دیدم، مطمئن شدم که در این داستان خیلی درسِ اخلاقی میتونید با تکنیک هاتون منتقل کنید. من وقتی اون داستان ها رو می خوندم احساس می کردم دارم بازیِ فوتبالِ دو تا باشگاه اروپایی رو می بینم، پاسکاری های عجیب غریب، عوض کردن صحنه و راوی و ...
      البته درک می کنم که بیشترِ کار نوشتن، بر اساسِ حس و حال و دل و دماغ است. ممکن است نویسنده در 3 روز یک رمانِ بی عیب و نقصِ دویست سیصد صفحه ای بنویسد اما همان نویسنده، در وضعیت فروکش کرده، یک ماه وقت بگذارد و صفحه ای هم ننویسد.
      در پایان، هر پیامِ اخلاقی ای که در این داستان بتوانید برسانید، من قول می دهم که یک شعرِ متناسب با همان پیامهای اخلاقی بنویسم تا بتوانید خواننده را با افزودنِ آن به پایانِ داستان، ضربه فنی کنید.
      نسرین علی وردی زاده
      نسرین علی وردی زاده
      جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹ ۱۶:۲۴
      با سپاس از وقتی که گذاشتید. برای اینکه بتوانم مفصلاً در این موارد با شما صحبت کنم، ترجیح می‌دهم پیام خصوصی برایتان ارسال کنم. لطفا سری به صندوق پیام‌هایتان بزنید. مجددا از نظر گرانقدرتان سپاسگزارم. منت نهادید.
      ممنون!🙏🌺🌹
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0