من ازکجا باید بدونم ؟
زنگ تلفن دفترش به صدا درآمد . ازحراست اداره بود : خانمی با شما کار دارند .
اسمشونو بپرسید !
: خانم ! اسمتونو می پرسند .
: بفرمایید دخترخاله شون هستم .
: بهشون بگوئید بنشینند الآن می آیم .
وقتی وارد حراست شد ، دخترخاله که پاهایش را بطورعصبی تکان میداد بطوری که انگار سَندرُم پای بی قرار دارد ، برخاست وسلام کرد .
: سلام ، اینجا چیکار میکنی ؟ و وقتی چهره مشوش او را دید که سرخ وآتشین ، انگار گُر گرفته است به او گفت : حالِت خوبه ؟ بیا بریم بیرون ببینم با من چیکار داری .
ازحراست تشکر کرد و دونفری از اداره خارج شدند .
به محض اینکه پایشان به کوچه رسید ، پسرخاله پرسید : چی شده ؟ خیلی نگران ام . خاله حالش خوبه ؟ آره بابا خوبه . پس چه اتفاقی باعث شده که اینجا بیایی ؟
: یعنی نمیدونی ؟
: از کجا باید بدونم ؟
مامان کارت عروسیتو به من داد .
: خُب ؟
: خُب که خُب
:این چه بلایی بود که به سرم اُوُردی ؟
: کدوم بلا ؟ اگه منظورت ازدواج منه، من که بارها وبارها به اتفاق خانواده اومدیم خواستگاریت، همیشه هم جواب نه دادی .
قدم که میزدند از یک کوچه ی فرعی با عرض متوسط سر در آوردند . دخترخاله کیفش را باز کرد ویک چاقوی ضامن دار را درآورد وضامنش را زد . چاقو به چشم برهم زدنی نوک تیزش را به تهدیدی سبعانه نشان داد وروحِ بُرَّندگی وقاتلانه اش راهمه آنها که آنجا بودند دیدند: کوچه، دخترخاله و پسرخاله.
پسرخاله درحالیکه کنار اوحرکت میکرد باعکس العملی طبیعی که حسی ازفرارداشت خودش را به عقب کشید و با ترس گفت : چیکار میکنی ؟ دیوونه شدی ؟
دخترخاله چاقو را بست و دوباره توی کیفش گذاشت وگفت : سؤالم از تو اینه که ، حالا من چیکار کنم ؟
از تو می پرسم و دیگه هرچی تو بگی قبول .
پسرخاله گفت : الان که کار ازکار گذشته میگی قبول ؟ چرا اونوقت که برای داشتن ات پرپر میزدم یه ذره محل به حرفایم نگذاشتی ؟
دخترخاله گفت : کار ازکار گذشته ؟ اومدم بله رُو بگم . هرچی زودتر اون دختره، هرکی میخواد باشه رُو دَک کن بره خودم با کمال میل زنت میشم .
چشمان پسرخاله از حدقه بیرون زده بود . گفت : الان ؟ خیلی دیرشده . من خانممو خیلی دوست دارم و هرگز این کارو نمی کنم .
دخترخاله با حالت تهدید گفت : پس این کارو نمیکنی ؟ پس انتخاب کن ! تو رُو بکُشم یا خودمو ؟
باز درِ کیفش را باز کرد و چاقو را در مشت گرفت و مدتی تهدیدآلود لمسش کرد .
پسرخاله که ترسیده بود گفت تو یه دیوونه ای . همون بهترکه جواب رد دادی وگرنه انگار من همیشه باید مثل دلفین ها با یک چشمِ بسته می خوابیدم تا نکنه سرمو ببری .
(توضیح : دلفینها میتوانند یک نیمکره ی مغزشان را بخوابانند ویک نیمکره بیدارباشد وحتی ردیابی کند) : خُب نمیخواد مزه بریزی . انتخابتو بکن ! تو رُو بکُشم یا خودمو ؟
پسرخاله که از برخورد احمقانه ی دخترخاله بدش آمده بود طوری برگشت که انگارمسیراداره را درپیش گرفته وچند قدم که رفت روبرگرداند و گفت : این چه سؤالیه که ازمن میپرسی؟ معلومه، من که تقصیری ندارم ، خودتو بکُش و زیرلب گفت : احمق
دخترخاله صدایش را بلندتر کرد وگفت : میکُشَما و خونم پای تو می افته .
پسرخاله یک قدم به سمتش برگشت وگفت: هرکاری میخوای بکنی بکن . مگه تا حالا به اصطلاح سرکار خانم مستقل نبودند وهرکار می خواستند نکردند ؟ حالا هم هرغلطی میخوای بکنی بکن !
دختر خاله گفت تحریکم نکن اینکارو می کنما !
پسرخاله گفت خودتو بکُش دیگه و این دفعه بلند گفت : احمق
دخترخاله که گُر گرفته بود هیچ کاری نکرد انگار آچمزشده بود .
پسرخاله ادامه داد : اگر میخواستی خودتو بکشی نیاز به اجازه من نداشتی تا الان اینکارو کرده بودی .
من را هم نمی کُشی چون دوستم داری ، حتی بیشتر ازشدت دوست داشتن قبلاً من ، نسبت به تو.
و عجیب بود که این جمله ی آخر، انگار آب سردی بود که روی آتش بریزند و اگرچه سرخیِ هیزم هنوز دیده میشد ولی قسمتهای آب خورده اش دیگر خاکستر شده بود .
رو به پسرخاله گفت : حالا من چیکار کنم ؟
پسرخاله گفت : هرطورصلاحته ، اولین کاراینکه، قدم روی چشم ما بگذارید و یکهفته دیگه تشریف بیارید عروسی . در خدمتتون هستیم . به خاله سلام برسون ، و رفت .
دخترخاله به سمتش دوید . پسرخاله دید که انگار اون دیوونه ول کنِ معامله نیست . ایستاد وگفت : دیگه چی شده ؟
دخترخاله گفت می خواستم بگم ...
پسرخاله گفت اونور خیابون یه بستنی فروشی هست ، بیا تا اینجا که اومدی لااقل اونجا یه پذیراییِ ساده ازت بکنم . بیا بریم شاید خنکای بستنی، حالتو بهتر کُنِه ودخترخاله مثلِ یک بَرّه ی آرام یا مومی نرم شده در مشت ، بی آنکه حرفی بزند همدوش با پسرخاله ، همقدم با او، هرجا که او رفت همراهش رفت .
احساس امنیت میکرد ولی پسرخاله اصلاً احساس امنیت نمی کرد و همش چشمانش به دست های او بود که نکند خَریت کند و چاقویش را درآوَرَد و فاجعه ببار بیاورَد .
همین که با دیدن آن صحنه ها وآن اخلاق و رفتار، دست به چنین ریسکی زده بود ، احساس جسورانه ای را درخود حس میکرد بهمراه حسی از دیوانگی و حتی حماقت .
وقتی به بستنی فروشی رسیدند ، پسرخاله پرسید : چی میل میکنی ؟
دخترخاله درحالیکه بگونه ای تحسین آمیز به او مینگریست گفت : هرچی توبخوری پسرخاله ی عزیزم .
پسرخاله درمیان امواج عشوه های دلفریبی که تازه آغاز شده بود ، درمیان عطر خوشبویی که دختره ی شیطون تووی سه سوت به خودش زده بود و آدم را مست میکرد، تلاشهای مذبوحانه ای را حس مینمود .
پسرخاله با برخورد ملایمی گفت : لوس نشو ! و وقتی دید که انتخاب خوردنی را به سلیقه ی او واگذاشته دوتا بستنی سنتی خرید .
دخترخاله بستنی سنتی دوست نداشت ، همیشه میوه ای میخورد ، ولی آن بستنی را با اشتها خورد چون
به قول خودش آنرا پسرخاله ی عزیزش خریده بود و به آن میبالید .
با خودش گفت : چقدرخوشمزه س ، بعد با خودش گفت : شاید دست پسرخاله آنرا روی میز گذاشته اینقدر خوشمزه س .
وقتی بستنی را آرام آرام مزه مزه میکردند ، دخترخاله دیگر گُر گرفته نبود . سَندرُم پای بیقرارش هم قراری گرفته بود و لبخند قشنگ همیشگی اش که خاطره ی خوب افکارِ پسرخاله بود باز لبان خوشگلش را آراست و چشمانش نیز، مثل حس غریب شهوت ، انگار می خندید .
پسرخاله که هنوز جدی بود و دیگر هیچ حس خوبی نسبت به او نداشت ، حتی سعی میکرد چشمانش به آنهمه زیبایی نیفتد و کار را پایان یافته می دانست ، دیگر حتی نگاهی شعف آلود را خیانت می دانست و او نسبت به دختر خانمی که یک هفته ی دیگر بنا بود با او ازدواج کند مسئولیتی حس میکرد و حتی بقدر نگاهی گذرا به یک نامحرم ، وفادار بود .
دخترخاله سرِصحبت را بازکرد: نمایشگاه کتاب رفتنمون یادته ؟ خواهرامون هم بودند. چقدرخوش گذشت پسرخاله خیلی جدی گفت : روز خوبی بود .
دخترخاله گفت : چرا اون روز نفهمیدی که چقدر دوستت دارم ؟
پسرخاله گفت : مگه من توی دل تو بودم ؟ از کجا باید میدونستم با دیدِ دخترخاله پسرخاله گی بمن نظر میکنی یا دیدِ همسر آینده ؟
دخترخاله ادامه داد : ببین ، مگه توی کتابها نخوندی که پسره پاشنه ی درِ خونه ی دختره رُو درمیاره و دختره فقط بی محلی میکنه و اون پسره ول کنِ معامله نیست ؟ و این عجب حالی میده .
تو مگه داستان عشق وعاشقی های توی قصه ها رُو نخوندی و داستانِ قشنگِ نیاز پسر و نازدختر رُو .
لیلی و شکستنِ سبوی مجنون و جنونِ فرهاد تا حدی که به جان کوه افتاد مثل کسیکه با شکستن هرچی دمِ دستش هست از نرسیدن به خواسته هایش ، خودشو آروم میکنه ؟
پسرخاله که ورّاجی هایش را درسکوت می شنید ، به حرف در آمد و گفت : بس کن . تو توی رؤیا سِیر میکنی. تو دیوونه ای . توداری قصه بلغورمیکنی. توبا لگدت به کاسه کوزه ی زندگیِ من فقط میخواستی ادای قصه ها را درآوری ؟ آره ، منو به جنون کشیدی . مدتها از دستِ نه گفتن های تو، خورد و خوراک نداشتم . حالا داری حرفهای صد من یه غاز تحویلم میدی ؟ و درحالی که بستنیِ هر دو تمام شده بود با عصبانیت گفت : بریم ؟ دخترخاله تشکر کرد وگفت : بریم . نمیدونی چقدردوست داشتم این با هم بودنها ، خاطره ی آن نمایشگاه کتاب ، این بستنی خوردن ، همیشگی میشد . یه کاری برام بکن .
: چیکار کنم ؟
: عروسیتو کنسل کن و با من ازدواج کن . قسم ات میدم به من رحم کن .
پسرخاله گفت : اگر از دیدِ من خودتو نگاه کنی خواهی دید که رفتارت از زمین تا آسمون عوض شده و انگار یه کسِ دیگه ای شدی و این هیچ خوب نیست . اینقدر تغییر شخصیت ، منو بیشتر به یاد کارتون بارپا پاپا میندازه که هِی عوض میشد. و تو چقدراون کارتونو دوست داشتی . یادمه بعضی وقتا هم، خودتو عوض میکردی ، البته درحد تغییر مکرر لباسها ، نه شخصیت . و چقدر از آنهمه طنّازی ات میخندیدم .
نگاه کن ! حرف اول و آخرم را به تومیزنم : وقتی چشماتو میدیدم ، مسحور میشدم .
یادمه بدلیل دوست داشتنِ زیادِ تو از بچگی هم حتی ، انگارغلامِ زرخریدت بودم .
یادته یک روز به جوب عریضی رسیدیم ، تو گفتی بپر ، من بااینکه براستی میترسیدم ، ترسم را بروز ندادم و پریدم . میدانی چرا ؟ چون عشقم گفته بود . نتیجه اش را یادت هست ؟ کف پایم نتوانست به جدول آن طرفی جوب قرارگیرد ، تعادلم به هم خورد و لیز خوردم و پشت سرم آنچنان به جدول این طرفی برخورد کرد که دوهفته به اغماء رفتم . خداخواهی شد که زنده موندم .
یا روز تولدت، به شوقِ خوشحالی تو، برای اینکه بیشتر خندانت ببینم بادکنک ها را باد می کردم تو هِی می گفتی بیشتر بادش کن ، بیشتر و منهم با اینکه میترسیدم ، چون تو گفته بودی و شاد کردن تو همیشه آرزویم بود اینقدر بادش کردم که بادکنک ترکید وقطعهای از آن به چشمم اصابت کرد و کارم به جراحی چشم کشید .
از کودکی برای خوشحالی ات از هیچ چیز دریغ نکردم ، و تو میدانستی که تا چه حد تورا میخواهم و خودت را ازمن دریغ کردی. به هرطریقی خواستم عشقم را به تو اثبات کنم تو با بی رحمی مرا پس زدی حال قاطعانه به تو میگویم: دختری را یافته ام که بسیار بیشتر از تو دوستش دارم و هدیه ی خدا میدانمش بعد از آنهمه حرمان .
این را گفت و از صندلی برخاست و به سمت درب خروجی مغازه رفت .
دخترخاله که شوکه شده بود مثل بز، که دنبال سگ گله حرکت میکند هیچ نگفت و هردو از مغازه خارج شدند .
بیرون از مغازه به دخترخاله گفت : ببین دخترخاله ! رابطه ی دخترخاله پسرخاله گی مون ابدیه بِهِت میگم که دیگه این کارای خل بازی رُو بذارکنارو زندگیتوبکن. ازدواجتوبکن. انشاءالله همیشه خوشبخت باشی . و دیدن خوشبختی ات خیلی خوشحالم میکنه . چون لبخند همیشه گی ات آرزویم بوده وهست وخواهد بود . زمانی خواستم خودم قسمتی از این خوشبختی را نصیبت کنم که نگذاشتی .
درضمن انشاءالله یک هفته دیگه توی مراسم ، خوشحال می شم ببینمت .
دخترخاله گفت : نمی آم .
پسرخاله گفت : هرطور مِیلته . دیگه با من کاری نداری ؟
: نه
: پس خداحافظ ، به خاله سلام منو برسون
او جواب خداحافظی اش را نداد فقط درحالیکه خشکش زده بود یاد موس موس های نافرجامی ازسوی
آن عاشقِ دلخسته افتاد که ناکامی اش گریبانِ خودش را گرفت و آن ناکامی ، کامِ خودش را تلخ کرد .
با حسرتی سرتا پای او را نگریست و آه عمیقی کشید .
35 سال گذشت
با اینکه پسرخاله حدود ۶۰ ساله شده بود ولی هنوزمردی 45 ساله به نظرمیرسید .
ولی دخترخاله که حدود 55 ساله شده بود مردم سنش را ۷۰ ساله تخمین میزدند .
او هنوز دختر بود .
بهمن بیدقی 99/5/23
داستانی بسیار جالب و اموزنده بود
بسیار عالی وزیبا