چهارشنبه ۳۰ آبان
اشعار دفتر شعرِ دل نوشته های فرهاد گنجیه شاعر فرهاد گنجیه
|
|
سکوتهای قلبم آرامش صبرم
اوج لحظه هایم همگی جمع شدند
در خود باوری لحظه هایم
در تپشهایم برای خنده ه
|
|
|
|
|
تو لحظه هایی که کم بودن و من بودن برات کافی نبود
ما مثل و مثالی به همتای خود نداشتیم
تا اون ما رو
|
|
|
|
|
می خوام حرف باشی حد باشی برای موندن باشی
عشق باشی قلب باشی رازی که فقط من خوندم باشی
می خوام یاد ب
|
|
|
|
|
در راه بیابانیم قلبم را خنک کن با کلام خدا با عشقش
با ضرافت و الطاف او و محبتهای همیشگیش تا در جسمم
|
|
|
|
|
خوب بودن را چه کسی می داند چیست
آنکه خوبی کرد یا آنکه نتوانست دید
محبت و عشق ورزیدن راستین کار کیس
|
|
|
|
|
می خواهم تمام نور عشقمون درون خواستن با هم بودنمون باشه
تمام لحظه هایی که طراوتش را بشه از ترک لبها
|
|
|
|
|
در جای جای نقشهای صورتت عشقم را یافتم
در لا به لای قصه های عشق و با ورم با تو بودن را یافتمچشمانت ر
|
|
|
|
|
گیسوانت بهر نوازش خواب آلود چشمانم روی صورتم بود*
دستانت حلقه به پهنای وجودم در ادامه قصه شب هنوز ز
|
|
|
|
|
می گویم بنویس می گوید چه می گویم از کمبودها و زیادیهایت از منفعت و مضراتت
از عشقت و تنفرهایت از دلی
|
|
|
|
|
می خواهم روح گلی در تو بینم
هر زمان در لمس آغوش وبر روی ظرافت تنت باشد
می خواهم برای با تو بودنم
|
|
|
|
|
معمای قلبم تمام اون چیزی بود
در دست و آغوش تو آشکار می شد
ریتم احساسم همگی برای نواختن قلب و افکار
|
|
|
|
|
راه خدا به من در انبوه یقین و شایدها بهترین . برترین و
زیباترین را نشان می دهد٬
تا من انتخاب کنم
|
|
|
|
|
دیدوانت را به نگاهم گره می زدم
باچرخشی بر اندامت تاب می زدم
سکوتت را به لبخندهایت گره می زدم
هرچه
|
|
|
|
|
در خیالم همه حواسم کجا بودی تو آغوش نابم
در کنارم نبودی تو فکر و حواسم آغوش خاصم
محبت تو سنگی به س
|
|
|
|
|
ای گوزل مارالیم من سنی نینمیشم
آشکیم یارالیم سنی گورممیشم
سن منیم هارالیم سنی من سوممیشم
تبریز ما
|
|
|
|
|
با نامه های درون قفسه اتاقم
اشکهایم را خشک نمودم
هرگز نیایی به یادم
بانوازش هوای نامه هایت روی ص
|
|
|
|
|
می خواهم در تفکر توبودنم خود را پیداکنم
می خواهم در هوای تو بودنم نفسی بر زندگی کنم
می خواهم در گش
|
|
|
|
|
تا ابدیت خاطره ها از تو می خوانم‘
از نفس کشیدنهای دوباره به درون بی انتهای عشق وابدیتم. تا من را پ
|
|
|
|
|
هر انسان مانند یک چراغ راهنماست که اگر یک لامپ او روشن باشد̒ چیزی نمی داند و فقط با حرف زدن دیگران ر
|
|
|
|
|
عید پارسال خاک قلبمون شکوفاشد
ولی امسال ازش غنچه و باغ در اومد
عید امسال نزدیک شد قدم قدم
همه شاد
|
|
|
|
|
فردای نبودنت در افکارم کیف و کوله پشتی احساسم را برداشتم وبه جاده های دلتنگی زدم̒
اول از آن احساس ب
|
|
|
|
|
روزی در یاد تو بودم
روزی جزتودر انکار همگان بودم
روزی به دنبال یال بافت گیسوانت
ر
|
|
|