صفحه رسمی شاعر دانیال فریادی
|
دانیال فریادی
|
تاریخ تولد: | يکشنبه ۳۱ تير ۱۳۷۵ |
برج تولد: | |
گروه: | عمومی |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۶ | شغل: | بدون اطلاعات |
محل سکونت: | بدون اطلاعات |
علاقه مندی ها: | بدون اطلاعات |
امتیاز : | ۹۹۹ |
تا کنون 132 کاربر 664 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
ثبت شده با شماره ۱۰۶۳۲۳ در تاریخ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۰ ۱۲:۳۲
نظرات: ۱۴
|
|
پرده ی سیاه شب
انگار
پایان نمایش یک روز پر غبار ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۶۲۰۵ در تاریخ يکشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۰ ۱۷:۲۱
نظرات: ۶
|
|
چهره ی غم غبار شد
خانه پر از بهار شد
دست عطا بر سرما
بلبل نعمه سرا شد ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۵۸۳۱ در تاریخ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰ ۱۵:۱۳
نظرات: ۱۷
|
|
دستم به کهکشان راه شیری می رسد
ولی از شیری خبری نیست! ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۵۴۳۴ در تاریخ سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ۱۳:۱۶
نظرات: ۱۲
|
|
کسی مرا با چشم هایش نوازش کرد
کسی سواد کم مرا
سوار اسب رستم کرد!
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۵۰۷۱ در تاریخ پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰ ۱۱:۵۲
نظرات: ۷
مجموع ۷۶ پست فعال در ۱۶ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر دانیال فریادی
|
|
ساعت دیواری تیک تاک کنان در حرکت است.تنها صدای در اطاق. و پیرمردی خیره به سقف! ساعت دیواری به ریش پیر مرد در حال مرگ می خندد. ثانیه گردش انگار دارد تند تر حرکت می کند! انگار با فرشته مرگ دست در ی
|
|
يکشنبه ۱۴ فروردين ۱۴۰۱ ۱۹:۳۹
نظرات: ۰
|
|
به آستانه میروم.چشمانم را میبینم به خورشید.من خود خورشید دیگری هستم.می تابم به راه هاو کوه ها به سمبل هایی که دست کسی آنان را لمس نکرد.به آستانه میروم.شعر میخوانم از شاعری گمنام.به مانند خود من.
|
|
شنبه ۱۳ فروردين ۱۴۰۱ ۰۴:۳۷
نظرات: ۰
|
|
سراب را من سراب نمی دانم. سراب جای نفس کشیدن احساسات م هست.سراب جای سنگ ریزه های دوران کودکی ام هست که با آنها قلعه ی می ساختم که خورشید فقط به او می تابید .من حتی شهر سراب را هم دارم
|
|
سه شنبه ۹ فروردين ۱۴۰۱ ۱۴:۲۹
نظرات: ۰
|
|
تمام روز به پروانه های می اندیشم که پشت پنجره جرات پرواز را به ریز پلک هایشان پنهان کرده بودند! .تمام روز بهار پشت پنجره ام انگار فراموش کرده بود سمبل های بنفش تشنه مانده اند! انگار رنگ پریده آسمان کو
|
|
يکشنبه ۷ فروردين ۱۴۰۱ ۱۱:۵۹
نظرات: ۰
|
|
نشاندمت پای سفره بیکران سین .نشاندمت پای سنگ صبورقصه مادر بزرگ. نشاندمت پای کوزه زلال آب. پای بصاغت بساط دستی فروشی که دست نمیفروخت حتی انگشت هم نمیفروخت آها یادم افتاد عروسک بی دست
|
|
پنجشنبه ۴ فروردين ۱۴۰۱ ۱۲:۵۴
نظرات: ۰
مجموع ۳۷ پست فعال در ۸ صفحه |