صفحه رسمی شاعر دانیال فریادی
|
دانیال فریادی
|
تاریخ تولد: | يکشنبه ۳۱ تير ۱۳۷۵ |
برج تولد: | |
گروه: | عمومی |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۶ | شغل: | بدون اطلاعات |
محل سکونت: | بدون اطلاعات |
علاقه مندی ها: | بدون اطلاعات |
امتیاز : | ۹۹۹ |
تا کنون 132 کاربر 664 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
دومادیان
ویک اسب
یک نسل
ودومادیان ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۷۴۸۷ در تاریخ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰ ۱۵:۳۱
نظرات: ۱۵
|
|
شاعری سرم داد کشید!
که چرا از زلالی اب می گویی! ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۷۳۴۶ در تاریخ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰ ۰۰:۲۵
نظرات: ۲۹
|
|
مردی
میان
دستان کودکیش
خوابش برد.... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۷۰۱۸ در تاریخ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰ ۱۴:۴۷
نظرات: ۱۱
|
|
وقتی سیب کالم
از شاخه فرو افتاد
نیوتن هم اشتباه می گفت! ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۶۸۲۲ در تاریخ يکشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۰ ۰۱:۵۰
نظرات: ۱۷
|
|
ریگهای ته رود
انگاری چشم داشتند
ومرا می دیدند! ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۰۶۷۱۸ در تاریخ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰ ۱۳:۴۶
نظرات: ۳۴
مجموع ۷۶ پست فعال در ۱۶ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر دانیال فریادی
|
|
ساعت دیواری تیک تاک کنان در حرکت است.تنها صدای در اطاق. و پیرمردی خیره به سقف! ساعت دیواری به ریش پیر مرد در حال مرگ می خندد. ثانیه گردش انگار دارد تند تر حرکت می کند! انگار با فرشته مرگ دست در ی
|
|
يکشنبه ۱۴ فروردين ۱۴۰۱ ۱۹:۳۹
نظرات: ۰
|
|
به آستانه میروم.چشمانم را میبینم به خورشید.من خود خورشید دیگری هستم.می تابم به راه هاو کوه ها به سمبل هایی که دست کسی آنان را لمس نکرد.به آستانه میروم.شعر میخوانم از شاعری گمنام.به مانند خود من.
|
|
شنبه ۱۳ فروردين ۱۴۰۱ ۰۴:۳۷
نظرات: ۰
|
|
سراب را من سراب نمی دانم. سراب جای نفس کشیدن احساسات م هست.سراب جای سنگ ریزه های دوران کودکی ام هست که با آنها قلعه ی می ساختم که خورشید فقط به او می تابید .من حتی شهر سراب را هم دارم
|
|
سه شنبه ۹ فروردين ۱۴۰۱ ۱۴:۲۹
نظرات: ۰
|
|
تمام روز به پروانه های می اندیشم که پشت پنجره جرات پرواز را به ریز پلک هایشان پنهان کرده بودند! .تمام روز بهار پشت پنجره ام انگار فراموش کرده بود سمبل های بنفش تشنه مانده اند! انگار رنگ پریده آسمان کو
|
|
يکشنبه ۷ فروردين ۱۴۰۱ ۱۱:۵۹
نظرات: ۰
|
|
نشاندمت پای سفره بیکران سین .نشاندمت پای سنگ صبورقصه مادر بزرگ. نشاندمت پای کوزه زلال آب. پای بصاغت بساط دستی فروشی که دست نمیفروخت حتی انگشت هم نمیفروخت آها یادم افتاد عروسک بی دست
|
|
پنجشنبه ۴ فروردين ۱۴۰۱ ۱۲:۵۴
نظرات: ۰
مجموع ۳۷ پست فعال در ۸ صفحه |