گیس های قهوهای طناز
راز چشمانم به تاب موهای افسانه زنی است ،
که مش گیس های قهوهای طنازش را مجنونی برید،
تا با ترکیب آن و عصارهی برگ درخت مویی ،
می جانانهای بسازد برای گذر از عالم خلسه
زیرا برهوتی ست بیپایان و حشتزا ،
که طی کردن و رسیدن به انتها، تنها
عشق مواد چاره و دفع بلاست و لا غیر
نیست هیچ شربتی گواراتر و شیرینتر از این پیشکش ارزانی پرمایهی گرانبهای
سوز لب و اشک دل و خندهی چشم
و اما ! سفری در پیش و پایانی در انتظار بی پایانی، چه خواهم شد؟
میدانم باز هم مرا خواهی ساخت بعد از رجعتی دوباره به تو در توهای بیسرانجام کمنور پرسایه ، اینبار نه با روشنی دل
بلکه با سیاهی سرمه ی چشمی که نور میاندازد بر تاریکی عالم گل
ای زیباترین زیباتر از زیباترین نگاه
دروازهی عشق
~~~~~~~~~~~~
خاطراتم را به دست کاتب کاخ صد دروازهی تخت جمشید میسپارم
تا با خط میخی بر مغزم نقش بیاندازد تا
بعد از چند هزار سال فراموشی،
وقتی بیدار میشوم از خواب
تنها دروازهی چشمانم تو باشی ای گیسو کمند نقش آشنا
ابراهیم آروین خردادماه۱۴۰۰
بسیار زیبا و سرشار از احساس بودند