حکم حاکم
نقل کردند پادشاهی اینچنین
حاکم و عادل و محبوب و امین
دور و نزدیکش برایش آشنا
حاکم و ظالم به رأیش بی بها
دید در جایی خلل آید به دید
حرف هایی از کراهت می شنید
لحظه ای در نقص حکمش فکرکرد
خوب اندیشید رفعِ آه و درد
گام اوّل رفت دنبالِ وزیر
داد خواهی کرد با حکمِ امیر
پادشاه اندوخت در گویش خطاب
تو وزیری گر سه تا دادی جواب
سه سئوال از تو و می پرسم بدان
حیف نادان مانده بر کرسی نشان
مهلتِ این آزمون یک روز و شب
پس مدارا کن به این اصل و نسب
پادشاه آغاز کرده رأی خویش
با سئوال اوّل افتاده به پیش
گفت ای یاور خدا چی می خورد؟
از کدام مخلوق طعمه می بُرد
پرسش دوم بگویم در فضاء
باز می گویم چی می پوشد خدا؟
سومین رازی که می پرسم نهان
کار اللّه چیست جانم در جهان؟
حقِ این انسان چنان بد بخت بود
هر سه تا پرسش برایش سخت بود
سر بزیر انداخت از حکم امیر
رفت در خانه نشیمن ناگزیر
فکر کرد عقلش به کار انداخته
با یقین این فرد خو را باخته
ناگهان سایه ی خدمتکار دید
در کنارش با أدب او را کشید
دید خدمتکار وضعِ این وزیر
از خطابِ پادشاهش سر به زیر
گفت قربان چی شده دردت بگو
باز گو کن دردِ دل با گفتگو
حرفِ دل را باز کرده هر چی بود
در جوارِ خادمش با اشک و دود
گفت خالق خوردنش درد و بلا
خیلی ساده می خورد غم هایِ ما
امّا پوشش آن خدایِ مهربان
عیبِ انسانهای بد خُلقِ جهان
این دو تا گفتم جوابت همرهم
سومّین پرسشت فردا می دهم
روز شد حاکم صدا کرد آن وزیر
منتظر شد در وصالش ناگزیر
گفت آماده شدی بهرِ جواب
باز گو کن جانِ من چشمت نتاب
گفت آری سرورم حاضر شدم
بهر هر قول و قرار ناظر شدم
حرفِ خادم را چنان تعریف کرد
پیشِ حاکم این خبر توصیف کرد
گفت خدمتکارِ من با هوش بود
عالم و متواضع و دل پوش بود
پادشاه افزود برگرد ای صنم
مستحقِ این ریاست آن خدم
بر کنید این جامه ها نزدِ پلیس
ای وزیر تو خادم و خادم رئیس
وای بر تو ای رئیسِ کم تلاش
کوست آن پادشه و آن کردهاش
این وزیرِ بی لیاقت دور شد
چشمِ طمّاعان شب هم کور شد
خادم آمد شد رئیس با عدل و داد
شب وروزش خواب او خوردش در ستاد
آن وزیر چون رفت گفت ای نو وزیر
قصدش آن خادم که پیروز و دلیر
سوّمین پرسش نگفتی که خدا
ما ذا یعمل را بگو ای بی وفا
گفت خادم تو ندیدی در مسیر
تو را خادم کرد و خادم را وزیر
از خدا دوری و خود را سوختی
ترست از خلقش که ظلم اندوختی
جاسم ثعلبی (حسّانی) 18/02/1400
بسیار زیبا و آموزنده بود
دستمریزاد
موفق باشید