« شوق تو »
یارم خبرش نیست ، یقین از دل زارم
گر یک خبرش بود ، بیامد به کنارم
ای با خبر از دین و دیانت، نظری کن
تا دین و دیانت ،به وفای تو سپارم
بر ما بنمودند ،که جان می طلبد یار
جان بر سر دست است،بگوبرکه سپارم
از هر طرفی ، صوت و ندای تو شنیدم
پروانه صفت پَر زدم ، نیست قرارم
روزی نظرم بود ، که تابع به تو باشم
زآن روز دمادم ، غمی آمد به کنارم
دل در ره سودایِ تو دادم من مجنون
سودای تو زآن روز ، بِـبُردست قرارم
بی مهری و عیاری آن یار که دیده
بر درگه آن کی ببرد باد غبارم
در کوه و بیابان به وفای تو دویدم
جان رفت، ندیدم اثری از رُخ1 یارم
ای مخترع هستی موجود کجایی
جسمی که ز هستی تو بر دست ندارم
عشق تو و آواز تو بر شوق من افزود
شوقت ز دل خود ، نتوانم بدر آرَم
ای همسفر دل ، تو جدایی مکن از من
دل بر تو سپردم ،که شوی رهبر کارم
عاجز شدم از گمشدگی در ره دلدار2
کس را نَبُود ، یک خبری از دل زارم
گر درگه و دربار تو را باز بجویم
بر درگه تو این سرِ عجزم بگذارم
دردا که تورا نیست،نه درگاه و نه دربار
زین پادشهی ات ، نتوان سر بدر آرم
سربسته دراین کار و در این فکر نهانی
این سِـرّ3 نهان،بر سر دست که سپارم
شد موسم آن ، تا سخن حق کنم آغاز
گر همچو مسیحا بزنن بر سر دارم
اول حسن از شوق تو آمد به دیاری
از شوق تو ،خطی به دیارم بگذارم
٭٭٭
1- چهره- گونه 2- محبوب- معشوق 3- راز پوشيده
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
یارم خبرش نیست یقین از دل زارم
درود استاد عالی بود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺