پنجشنبه ۱۷ آبان
|
آخرین اشعار ناب فرشاد نوری
|
.
.
من یکی باجه ی تلفن
توی پادگان سربازی
رازدار وخسته ام مثلِ
افسرانِ ارتش نازی
.
درد دل میکنند سربازان
پشت سیم های بی جانم
گریه میکنند بعضی شان
حالتی شبیه لج بازی
.
آن یکی خسته و کمی عصبی
مشت میزد به باجه بی وقفه
حک کند بر تنم با چاقو
عشق اول و آخرم نازی
.
سرد بود آسمان و اندکی ابری
توی صف ایستاده سربازی
خنده برلب نشسته،دل غمگین
مثل متن های چهرازی
.
منتظر ایستاده آخر صف
دست در جیب و سر، گردان
فکر خنداندنِ لبِ معشوق
پشت باجه خاطره سازی
.
وقت ارتباط دورادور
باصدای بلند میخندید
فارغ از غم،خیال و از اندوه
بی خبر ز حال از ماضی
.
خیره روی بند پوتینش
آن گره های تو در تو
یک تلنگر از آن ور باجه
-دیر شد سکه را نمیندازی؟
.
صورتش غرق لبخند شد
ضربانش به شوق بالا رفت
او به فکر واژه ای تازه
من به فکر قافیه سازی
■
بوق دوم که نه ولی سوم
یک شماره روی یک گوشی
دختری نشسته در کافه
با غریبه ها نظر بازی
.
پرت شد گوشی آن ور میز
با نگاهی از سر نفرت
یک تماس نا موفق بود
پشت آن نگاه ناراضی
.
قصه اینبار کمی تفاوت داشت
بوق آخر و صدای سکوت
سرنوشت چیز دیگری میخواست
انتهای عشق...صحنه پردازی
.
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و جالب بود
غمگین