غم بهر تو و، بهردل خویشتنم
دورم زبهاران وجدا از چمــــنم
توخنده بزن برلب خود بیست بمان
خرسندم ازین بودن خود، هیچ منم
****************************
دنیا دل هرکسی غم آباد کند
چون خار بسوزاندو بر باد کند
یکروزرسدهم اثری نیست زما
کس هم نبود تا که زما یاد کند
***************************
شب می گذرد تا که ذگر روز رسد
از کس به کسی آتش پر سوز رسد
سیلی بزنن طول مه و سال بهم
تا بوسه چند روزه نوروز رسد
***************************
این عمرگران سبزکه نه زرد گذشت
از روی سرم خاک و گل وگرد گذشت
با من تودگریک سخن ازعمر مگو
عمرم همه با مردم بی درد گذشت
***************************
از هستی بیهوده کمی سود نداریم
غم خا نه تر از دامنه ی بود نداریم
تو هستی من هستم و هستند ولی
جز آتشِ دل پر شده با دود نداریم
***************************
ترسم که زهم خسته و دل گیر شویم
بر گردن هم مثا ل زنـــــــــجیر شویم
تن لرزدودل لرزه کنان گفت به من
آن روز نیاید که زهـــــم سیر شویم
16شهریور 1399 حسن لطفی
درودبرشما
بسیار عالی بود