چنین گفت کهنسال. به فرزند خویش
که من هم شنیدم زاجداد خویش
به دنیا و .اولاد و اسب و تفنگ
نکن اعتماد . گر چه باشی زرنگ
چنان گفتمو (زن ) چنین نیز هست
شنو این نصیحت که چون گوهر است
بگویند کسی یک پسر داشت .زمان قدیم
که شاید به پیری شود درد اورا حکیم
گذشت روزگار و پسر شد جوان
به بند امد از قامتش. هر زبان
پدر پیر شد تکیه داد بر عصا
به بستر فکند .دهر و دادش جفا
پسر داشت زنی دلربا و زرنگ
بهانه تراشید و کرد خانه تنگ
نجابت نداشت چون به شوی گریه کرد
نباید بماند در ان خانه پیر پیله کرد
سبد کرد پیر را تا بماند خموش
گرفتش پسر ان سبد را بدوش
گرفت ره به بیراه و رفت رفت
رسید بر سر سنگی اندم نشست
رها کرد سبد را در انجا گفت ای پدر
از اول شدی بر منو همسرم دردسر
پسر چند قدم دور شد تا رود خانه اش
پدر اینچنین گفت به فرزند در دانه اش
ببر این سبد ..که روزی تو را نیز هم
کنن داخل این سبد ..تا شوی بار غم
منم مثل تو ...پدر داخلش کرده ام
به کوه و بیابان ..چنین برده ام
شده این عمل از مکافات من ای پسر
تو هم میشوی ... زمانی چو من دردسر
حبیبی پاییز 91
بسیار زیبا و جالب بود