زلزله میشوم در تو...
زمانی که سرزمین و کِشت زارِ تنَت، گُسَل میشود...
پِی های وجودِ من پوسیده است...
جانی ندارد و با هر لرزشِ کوچکِ لب هایت
ساختمانِ قلبم آوار میشود روی جسمِ خاکیَم...
زلزله میشوم در تو...
زمانی که باران از سقفِ رنگیه چشمانت، چِکّه چِکّه میکند...
گُل گونه هایت چرخه ی حیاتِ مَرا دایره وار کرده است...
میچرخم و میلرزم و تمامِ کلوخ های آوار شده بر من
تکه هایی از وجودِ ناب و پاک و صافِ تو هستند...
اتمُسفِرِ درونِ تو، پاک تر از جَوّ و جهِشِ تمامِ سیالاتِ آسمانِ خداست...
حتی خدا هم در هُرمِ هوای تو نفس میکشد...
و من در هوای تو نفس نفس زدم و تنفسم به ناگاه قطع شد...
آری...
من در اتمسفِرِ نفس هایت هم زلزله میشوم...
ضرب های ضربانِ قلبِ تو
ضریبِ جسم و روحم شد و در وجودِ من جزری به پا کرد و کم شدم...
من با هر پالس کردنِ ناسره ی تو
هزار جان باختم و هزار اذان ساختم...
میجوشم درونِ رگ های مُرصعِ تو و نبض میشوم
و گاهی میجُنبم و گاهی هم زلزله میشوم...
زلزله میشوم در تو...
آوار میشوم در خود...
غبار میشوم در خاک...
آلوده میشوم در باد...
( چهار یک چهار یک هشت )
موفق باشید