باز اشک در چشمم نشست
قلمم بر ماتم سوزش شکست
غم بر دلم نقش ندامتش ببست
دلم از غصه به کام مرگ رفت
بغض من را درنبردید ، سوگ و ماتم در دلم ریشه ورزید
سوخت جگرم ! چون پیکرم ، شعر غم در دفترم ، ذکر خدا بر لبم
شِکویه دل بر عالمم ، من خسته ام ، خسته از این دلبسته ام
از غمم سر بنهانم بر زمین ، چون پیکرین ، آتش جان فرق آفرین
سوخت همه ی جان و تنم !
تو کجایی سهراب ؟؟
آب را گل کردند ! خونی بر دل کردند ، خنجر خیانت آٰغشته به خون ، همه بر دل کردند !!
عشق را آلوده بر زهر می دهند !
جان و قربان را سر فخر می دهند !
حیله را در دامنش ورز می دهند !
تو بگو ای سهراب
سر کوچه عشق را چند می دهند ؟
خودفروشی را سر بند می دهند ؟
یار دلبسته ، جان و لب بسته ، چون به لیلی در پی مجون خود خسته را چند می دهند ؟؟
! گر بدیدی در سر کوچه عشق فروشان را ، بگو گیرند قلب ما را ! چونکه چشم بسته ، دم به دم خسته ، شده بشکسته ، بفروشندش که دگر ، دل به غم بسته !!
امیر ضیغمی