دوســتم روزی به احـــوال پریش
ناله و نفرین نمود بی حد به خویش
گفتمش ای دوست نالان از چه ای؟
اینچنین محزون و پژمان از که ای؟
گفــت دارم همـــسری بالا بلــند
روی او چون ماه و ابرو ها کمند
لعــل او چــون غنــچه بــاغ ارم
شب ببالیــنم نــهد سـر بر سـرم
دلنــواز است همچو اهوی خِتــن
جان گداز مانند شمع انجمن
صبح تا شب میکنم از جـــان تلاش
تا کْنــد او راحـت امِرار معـــاش
درکنـارخــانه یک همسایه اسـت
همچوگرگی دائما" برسایه اسـت
ناجوانمرداست اما شیـــک پــوش
با مُد امروز اندر جُنب و جـــوش
درخیابان نیست دینارش به جیــب
لاف انـدازد ز هکتارو جریـــب
باغ دارم مِــلک دارم بـــوستــان
خانه ام کـلفت چنـین نـوکر چـنان
چنــد روزی پیش دیدم نامــه ای
اوکشیده در سرش برنامه ای
نیست اندر دل مرا جز یک مــلال
ای عـزیزم دیدنت وقت وصال
عمرخود را باچه کس کردی حرام
کو نبــینی ازجــوانــی هیچ کــام
گفتم او را این چنین غمگین نباش
تخم نفرت بر دل خود هی،نپاش
گــر تــوانستم به امــید خــدا
فکر او از همسرت سازم جــدا
روز دیگر آن جوان دیــدم به راه
گفتم اورا ای جوان خویش خـواه
هرکه را یار کــسی باشد نـظر
یــار وی را دیگری آیــد بـه ـسر
شد پشیمان آن جوان ازکارخویش
زان زمان دل دوختش بریارخویش
گرتورا یاراست علم وعقل وهوش
کن تو اندرز مـجـید را خوب گوش
#مجیدآبسالان