تیغ از دستش میگیرند
داد میزنند,دعوا میکنند
او هیچ نمیگوید,هیچ نمیکند
چاقو از دستش میگیرند
پنهان میکنند کز او میترسند
ولی داد میزنند,دعوا میکنند
و او هیچ نمیگوید,هیچ نمکند
باران می آید
باران را دوست دارد
نه خیابان میرود و نه کوچه را میبیند
هیچ نمیگوید و هیچ نمی کند
گوشه میگیرد,دراتاق حبس میشود
به خود مینگرد,به ریش های بلندش دست میکشد
تیغ ندارد,صورت اصلاح نمکند,ریش نمیزند
به خود مینگرد
به دست ها مینگرد
ناخن ها را میبیند
هیچ نمیگوید,هیچ نمکند
چشمانش برقی می یابند
ناخن های را تیز میبیند, تیغ میبیند
دست ها را دوباره میبیند,رگ میبیند
و هیچ کس هیچ نمیداند
و هیچ کس هیچ نمیفهمد
در این اتاق که او ساکت,خیره نشسته
آزادی را در چه میداند,در چه میبیند؟
و آن زمان رازش فاش میشود
که کسی در میگشاید روی او,غرق خونش میبیند
ولی هیچ کس هیچ چیز تیزی آنجا نمیبیند
و هیچ کس ناخن را نمیبیند
و او آزاد میشود روح از جانش
و هیچ کس دگر,هیچ وقت اورا نمیبیند