بی احساس
زیر پایت را ببین بی احساس
چرا بی توجهی به دلِ من ،
که پُراست از احساس
چکه های خون را ،
نمی بینی چرا ؟
دلهره می بارد ز ردپایت ،
نمی بینی چرا ؟
احساس نکردی دل خونین مرا لِه کردی؟
من درونش بودم ،
مرا هم با دل خونین شده ام لِه کردی
گرچه تو معطری ، به بوی گل یاس
گرچه درخشندگی ات ، بس شباهت دارد ،
به تندیسی قشنگ ، از الماس
اما چه سود ؟
لِه ونابود شدم، زیرِقدمهای توِ بی احساس
دل تو ازسنگ است
نظرت بس تنگ است
دلم از دیدنِ آزادیِ خود بس تنگ است
نظرم یک قلاب، که درونش سنگ است
سنگْ قلاب میکنم آن دیده
تا ازاین لحظه به بعد ،
اشکِ عشقی بریزد بهرتو از دیده
دیگر ازچشم من تو افتادی
میروم سِیرآفاقی و انفس کنم، درشادی
هر زمانی که بخواهم آزاد ،
درهر وادی ، هر یادی ، حتی با فریادی
برای شیرینم ، باز شوم فرهادی
من امید دارم خداوند باشد ، بهرمن یک هادی
تو هم، یکبارهم شده ، کلاهت قاضی کن ،
ببین آخر بجز یک دل پُرخون، به من چه دادی؟
بهمن بیدقی 98/11/12