p>
عاشق نشدی عشقم انگار مرض داری
با این تن درگیرم اخر چه غرض داری
یک بار حقیقت را ارام در گوشم
نجوا بکن ای کافر با ما چه رجز داری
یک بار غزل خوانی در صورت پنهانی
یک بار مدیری در یک گروه افغانی
یا اهل خراسانی یا بندر عباسی
یا خاطره ی خوبی از قبلا تهرانی
یا رومی رومی باش یا زنگ بزن آهن
ای ظالم عاشق کش حق است چنین با من
انقدر بلد هستی مظلوم نمایی را
گویی همه ناپاکن تو پاکترین دامن
نزدیک ترین شخصی دیوار به دیوارم
دلدار ترین یاری کمتر بده آزارم
بی معرفت سنگی خالی شده احساست
راحت نشدی دیدی افتاده و بیمارم
تعقیر نکردی تو باطن که همان باطن
ظاهر که نگو زیبا اما ز درون قاتل
شاعر شدنت را من باور بکنم یا نه
عاقل شده ای روی قلبم زده ای باطل
از ما که خبر داری ما نیز خبر داریم
مستی به خدا گیجی از عقل کم ک داری
همچون شب مهتابی از دور دلت روشن
نزدیک من ساده وحشی چو سگ هار
فحشت بدهم بدجور ناموسی وهم شخصی
دیوانه رنجیزی با من نکن هیچ بحثی
جای خوزه احوالات فکری،ثمری،سرتق
فرزند درونت را بیرون بکش از نحسی
بی شک هدفت این بود،راحت بکنی ما را
در کار نمیکردی وارد نخودی ها را
دنبال نخود رفتم نه هر نخود آشی
هرگز نچشید این دل،آش پشت پاها را
یک بار دگر کشتم معشوقه و یاسم را
قاضی تو حلالش کن حتما تو تقاصم را
ای بر پدر بخت برگشته من لعنت
ول کن گل یاسم پس افسار حواسم را
درودبرشما
زیبابود